سلسله خوارزمشاهیان

نوشتکین نیای بزرگ خوارزمشاهیان، غلامی بود از اهالی غرجستان که توسط سپهسالار کل سپاه خراسان در زمان سلجوقیان خریداری شد. این غلام رفته رفته در دوران فرمانروایی سلجوقیان به سبب استعداد سرشار و کفایتی که از خود نشان داد به زودی مدارج ترقی را طی کرد و به مقامات عالی رسید تا این که سرانجام به امارت خوارزم برگزیده شد. نوشتکین صاحب ۹ پسر بود که بزرگ‌ترین آنها، قطب الدین محمد نام داشت. پس از نوشتکین، فرزندش محمد از جانب برکیارق به ولایت خوارزم رسید «۴۹۱ ق / ۱۰۹۸ م» و سلطان سنجر نیز بعدها او را در آن سمت ابقاء کرد. بدین ترتیب دولت جدیدی بنیانگذاری شد که بیش از هر چیز برآورده و دست پرورده سلجوقیان بود. قطب الدین محمد به مدت سی سال تحت قیومیت و اطاعت سلجوقیان امارت کرد. پسرش اتسز هم که بعد از او در ۵۲۲ ق / ۱۱۲۸ م به فرمان سنجر امارت خوارزم یافت، از نزدیکان درگاه سلطان سلجوقی بود. هر چند بعدها کدورتی بین وی و سلطان سنجر پدید آمد که به درگیریهای متعددی هم منجر شد، اما تا زمان حیات سلطان سنجر، اتسز نتوانست به توسعه قلمرو خوارزمشاهیان کمک چندانی بکند. چون اتسز پیش از سنجر وفات یافت، پسرش ایل ارسلان «۵۵۱ ق / ۱۱۵۶ م» امیر خوارزم شد. اما در زمان او که سلطان سنجر نیز وفات یافته بود، نزاع داخلی سلجوقیان، امکانی را فراهم آورد تا ایل ارسلان به قسمتی از خراسان «۵۵۸ ق / ۱۱۶۳ م» و ماوراءالنهر «۵۵۳ ق / ۱۱۵۸ م» که هر دو در آن ایام دچار فترت بودند، دست یابد و به این ترتیب نزدیک به پانزده سال به عنوان خوارزمشاه حکومت کند.

میراث سلجوقی در اختیار خوارزمشاهیان

Khwarezmian Empire 1190 1220.png

بعد از ایل ارسلان، منازعاتی که بین پسرانش سلطانشاه و علاءالدین تکش برای دستیابی به فرمانروایی ولایات بروز کرد، بارها موجب رویارویی نیروهای این دو برادر شد، تا این که عاقبت با استیلای تکش این درگیریها به پایان رسید.

در زمان تکش تمامی خراسان، ری و عراق عجم، یعنی آخرین میراث سلجوقی به دست خوارزمشاهیان افتاد. غلبه تکش بر تمام میراث سلجوقی، نارضایتی خلیفه بغداد را به دنبال خود داشت که اثر این ناخرسندی و عواقب آن، بعدها دامنگیر محمد بن تکش شد. با درگذشت علاءالدین تکش «رمضان ۵۹۶ ق / ژوئن ۱۲۰۰ م»، پسرش محمد خود را علاءالدین محمد خواند و به این ترتیب سلطان محمد خوارزمشاه شد.

رویارویی علاء الدین محمد با خلیفه عباسی

بیست سال «۵۹۶ - ۶۱۶ ق / ۱۲۰۰ - ۱۲۱۹ م» فرمانروایی علاءالدین محمد به طول انجامید. علاءالدین محمد که میراث دشمنی با خلیفه را از پدر داشت، از همان آغاز امارت، خود را از تأیید و حمایت فقیهان و ائمه ولایت محروم دید به همین دلیل ناچار شد تا بر امیران قبچاق خویش، یعنی ترکان قنقلی که خویشان مادریش بودند، تکیه کند و با میدان دادن به این دسته از سپاهیان متجاوز، بی رحم و عاری از انضباط که در نزد اهل خوارزم بیگانه هم تلقی می‌شدند، به تدریج حکومت خوارزمشاه را در همه جا مورد نفرت عام ساخت.

[ویرایش] رویارویی با مغولان

در طی همان ایامی که محمد خوارزمشاه قدرت خود را در نواحی شرقی مرزهای ماوراءالنهر گسترش می‌داد و خلیفه بغداد - الناصر الدین بالله - برای مقابله با توسعه قدرت او در جبال و عراق سرگرم توطئه بود؛ در آن سوی مرزهای شرقی قلمرو خوارزمشاهیان، قدرت نو خاسته‌ای در حال طلوع بود . مغولان که در آن ایام با ایجاد اتحادیه‌ای از طوایف بدوی یا بدوی گونه، خود را برای حرکت به سوی ماوراءالنهر آماده می‌ساختند، اهمیت و قدرتشان در معادلات و مجادلات سیاسی سلطان خوارزمشاه و خلیفه بغداد، نه تنها جایگاهی پیدا نکرد بلکه به حساب هم آورده نشد. در نتیجه فاجعه عظیمی که تدارک دیده می‌شد، از دید دو قدرت و نیروی مهم آن پوشیده ماند به طوری که هنگامی که دهان باز کرد، نه از سلطنت پر آوازه خوارزم چیزی باقی گذاشت و نه از دستگاه خلافت. آنچه باقی ماند، ویرانی، تباهی، کشتارهای دسته جمعی، روحیه تباه شد. و در یک کلام، ویرانی یک تمدن بود. هنگامی که چنگیز خان به تختگاه خویش باز می‌گشت، بخش عمده ایران به کلی ویران شده و بسیاری از آثار تمدنی آن نابود شده بود. دستاوردهای دولت خوارزمشاهی که با سعی و کوشش بنیانگذاران آن که می‌توانست آینده بهتری را برای ایران زمین و تمدن اسلامی رقم زند، در نکبت استبداد مطلقه، ماجراجوییهای شاهانه و تنگ نظریهای مذهبی و سیاسی، رنگ باخت و تباهی را نصیب مجریان، کارگزاران، کار گردانان و از همه مهم‌تر مردم محروم نمود.


فرمانروایان خوارزمشاهی

  • نوشتکین غرچه متوفی ۴۹۱ ه‍ . ق.
  • قطب‌الدین محمد از ۴۹۱ تا ۵۲۱ ه‍ . ق.
  • اتسز خوارزمشاه از ۵۲۱ تا ۵۵۱ ه‍ . ق.
  • ایل ارسلان از ۵۵۱ تا ۵۶۸ ه‍ . ق.
  • سلطانشاه (پسر ايل‌ارسلان) متوفی ۵۶۸ ه‍ . ق.
  • علاءالدین تکش (پسر ايل‌ارسلان) از ۵۶۸ تا ۵۹۶ ه‍ . ق.
  • علاءالدین محمد از ۵۹۶ تا ۶۱۷ ه‍ . ق.
  • جلال الدین منکبرنی از ۶۱۷ تا ۶۲۸ ه‍ . ق.

زندگینامه اتسز خوارزمشاه

اتسز خوارزمشاه

تاریخ تولد : ............

تاریخ درگذشت : .....

توضيحات - آرامگاه : .

نهم جمادی الاخر سال 551 ق

بیوگرافی و زندگینامه

نوشکتین نیای بزرگ خوارزمشاهیان، غلامی بود از اهالی غرجستان که توسط سپهسالار کل سپاه خراسان در زمان سامانیان خریداری شد. این غلام در دوران فرمانروایی سلجوقیان به سبب استعداد سرشار و کفایتی که از خود نشان داد به زودی مدارج ترقی را طی کرد و به مقامات عالی رسید تا این که سرانجام به امارت خوارزم برگزیده شد. نوشتکین صاحب 9 پسر بود که بزرگترین آنها، قطب الدین محمد نام داشت.

پس از نوشتکین، فرزندش محمد از جانب برکیارق به ولایت خوارزم رسید «491 ق / 1098 م» و سلطان سنجر نیز بعدها او را در آن سمت ابقاء کرد. بدین ترتیب دولت جدیدی بنیانگذاری شد که بیش از هر چیز برآورده و دست پرورده سلجوقیان بود. قطب الدین محمد به مدت سی سال تحت قیومیت و اطاعت سلجوقیان امارت کرد. پسرش اتسز هم که بعد از او در 522 ق / 1128 م به فرمان سنجر امارت خوارزم یافت، از نزدیکان درگاه سلطان سلجوقی بود. هر چند بعدها کدورتی بین وی و سلطان سنجر پدید آمد که به درگیریهای متعددی هم منجر شد، اما تا زمان حیات سلطان سنجر، اتسز نتوانست به توسعه قلمرو خوارزمشاهیان کمک چندانی بکند. چون اتسز پیش از سنجر وفات یافت، پسرش ایل ارسلان «551 ق / 1156 م» امیر خوارزم شد. اما در زمان او که سلطان سنجر نیز وفات یافته بود، نزاع داخلی سلجوقیان، امکانی را فراهم آورد تا ایل ارسلان به قسمتی از خراسان «558 ق / 1163 م» و ماوراءالنهر «553 ق / 1158 م» که هر دو در آن ایام دچار فترت بودند، دست یافد و به این ترتیب نزدیک به پانزده سال به عنوان خوارزمشاه حکومت کند.



منازعات پسران ایل ارسلان
بعد از ایل ارسلان، منازعاتی که بین پسرانش سلطانشاه و علاءالدین تکش برای دستیابی به فرمانروایی ولایات بروز کرد، بارها موجب رویارویی نیروهای این دو برادر شد، تا این که عاقبت با استیلای تکش این درگیریها به پایان رسید. در زمان تکش تمامی خراسان، ری و عراق عجم، یعنی آخرین میراث سلجوقی به دست خوارزمشاهیان افتاد. غلبه تکش بر تمام میراث سلجوقی، نارضایتی خلیفه بغداد را به دنبال خود داشت که اثر این ناخرسندی و عواقب آن، بعدها دامنگیر محمد بن تکش شد. با درگذشت علاءالدین تکش «رمضان 596 ق / ژوئن 1200 م»، پسرش محمد خود را علاءالدین محمد خواند و به این ترتیب سلطان محمد خوارزمشاه شد.



فرجام فرمانروایی علاء الدین تکش
بیست سال «596 - 616 ق / 1200 - 1219 م» فرمانروایی مستبدانه و آکنده از تعدی، خشونت و غرور این سلطان خوارزمشاهی، در قالب نکبت بارترین فرجامی که شایسته یک سلطان جبار و مغرور است، سرانجام به پایان خود رسید. وحشت، فرار و تن دادن به تبعید اجباری که عاقبت منجر به مرگ دردناک غریبانه‏اش در تنهایی و بی کسی شد.
علاءالدین محمد که میراث دشمن با خلیفه را از پدر داشت، از همان آغاز امارت، خود را از تأیید و حمایت فقیهان و ائمه ولایت محروم دید به همین دلیل ناچار شد تا بر امیران قبچاق خویش، یعنی ترکان قنقلی که خویشان مادریش بودند، تکیه کند و با میدان دادن به این دسته از سپاهیان متجاوز، بی رحم و عاری از انضباط که در نزد اهل خوارزم بیگانه هم تلقی می‏شدند، به تدریج حکومت خوارزمشاه را در همه جا مورد وحشت و نفرت عام سازد.




قدرت یابی مغولان
در طی همان ایامی که محمد خوارزمشاه قدرت خود را در نواحی شرقی مرزهای ماوراءالنهر گسترش می‏داد و خلیفه بغداد - الناصر الدین بالله - برای مقابله با توسعه قدرت او در جبال و عراق سرگرم توطئه بود؛ در آن سوی مرزهای شرقی قلمرو خوارزمشاهیان، قدرت نو خاسته‏ای در حال طلوع بود که به داخل مرزهای اسلام می‏خزید و خود را برای تهدید و تسخیر دنیای اسلام آماده می‏ساخت. مغولان که در آن ایام با ایجاد اتحادیه‏ای از طوایف بدوی یا بدوی گونه، خود را برای حرکت به سوی ماوراءالنهر آماده می‏ساختند، اهمیت و قدرتشان در معادلات و مجادلات سیاسی سلطان خوارزمشاه و خلیفه بغداد، تنها جایگاهی پیدا نکرد بلکه به حساب هم آورده نشد. در نتیجه فاجعه عظیمی که برای دنیای اسلام تدارک دیده می‏شد، از دید دو قدرت و نیروی مهم آن پوشیده ماند به طوری که هنگامی که دهان باز کرد، نه از سلطنت پر آوازه خوارزم چیزی باقی گذاشت و نه از دستگاه خلافت. آنچه باقی ماند، ویرانی، تباهی، کشتارهای دسته جمعی، روحیه تباه شد. و در یک کلام، ویرانی یک تمدن بود. هنگامی که چنگیز خان به تختگاه خویش باز می‏گشت، بخش عمده ایران به کلی ویران شده و بسیاری از آثار تمدنی آن نابود شده بود.

دستاوردهای دولت خوارزمشاهی که با سعی و کوشش بنیانگذاران آن که می‏توانست آینده بهتری را برای ایران زمین و تمدن اسلامی رقم زند، در نکبت استبداد مطلقه، ماجراجوییهای شاهانه و تنگ نظریهای مذهبی و سیاسی، رنگ باخت و تباهی را نصیب مجریان، کارگزاران، کار گردانان و از همه مهمتر مردم محروم نمود.



اتسز خوارزمشاه
«551 - 522 ق / 1156 - 1128 م»

محمد نوشتکین، پدر اتسز، به مدت سی سال بر خوارزم فرمانروایی داشت که در این مدت همچنان تابع و مطیع سلجوقیان بود. گویند در تمام این مدت یک سال، خود برای اظهار اطاعت به درگاه سلطان می‏آمد و سال بعد، پسرش اتسز را می‏فرستاد. با مرگ محمد نوشتکین، اتسز، به فرمان سلطان سنجر در 522 ق / 1128 م، به امارت خوارزم رسید که از نزدیکان دربار سنجر به شمار می‏رفت. با این حال اندک زمانی بعد از امارت خوارزم، خود را مورد سوء ظن سلطان یافت و به این ترتیب عصیانی را که در باطن داشت، اظهار کرد. سلطان سنجر در 533 ق / 1138 م، همراه با سپاهی گران برای تأدیب اتسز رهسپار خوارزم شد. اما اتسز که خود را در مقابله با سپاه سنجر ناتوان می‏دید، از خوارزم گریخت. به این ترتیب امیر سلجوقی امارت خوارزم را به برادر زاده خود سلیمان بن محمد واگذاشت و خود به خراسان بازگشت. پس از رفتن سپاهیان سنجر، استز بار دیگر به خوارزم بازگشت و با شکستی که به سپاهیان سلیمان بن محمد وارد کرد، وی را وادار به فرار نمود.



کشته شدن ادیب صابر به دست اتسز خوارزمشاه
در 536 ق / 1141 م، هنگامی که سلطان سنجر در جنگ قطوان از قراختاییان شکست خورد، اتسز جرأت پیدا کرد تا به مرو برود، از این رو به چپاول و غارت اموال مردم و کشتار آنان دست زد که البته در این فاصله چند بار نیز به فکر تسخیر خراسان افتاد که هیچ گاه توفیق آن را پیدا نکرد. به همین دلیل یک بار نیز آدم کشانی را برای قتل سنجر فرستاد که از بخت بدش این راز با کوشش ادیب صابر، نماینده سنجر، که در خوارزم نزد اتسز بود، فاش شد. به طوری که این امر موجب هلاکت ادیب صابر شد و به فرمان اتسز به رودخانه جیحون انداخته شد.


مرگ اتسز خوارزمشاه
اتسز در طی تاخت و تازهایی هم که در ماوراء النهر در قلمرو ایلک خانیان انجام داد ولایت جُند را به تصرف خود درآورد. بر خلاف سنجر که ظاهراً از خط و سواد بی بهره بود، اتسز اهل سواد، ادب و شعر بود که اشعار فارسی نیز می‏سرود و با رشیدالدین وطواط بلخی، صاحب دیوان رسائل خود معاشرت صمیمانه و توأم با تکریم داشت. وی پیش از سنجر سلجوقی در نهم جمادی الاخر سال 551 ق / 30 جولای 1156 م، پس از بیست و نه سال فرمانروایی، سرانجام چشم از جهان فرو بست.

منبع - سایت نامداران ومشاهیر ایران

فرمانروایان خوارزمشاهی -جلال الدین منکبرنی

جلال الدین منکبرنی

«628 -617 ق/ 1231 - 1220 م»

چنگیز خان مغول پس از هشت سال کشتار و ویرانی که در ماوراءالنهر و ایران به بار آورد سرانجام به سرزمین خویش بازگشت و در 624 ق / 1227 م، از دنیا رفت و به این ترتیب از شر وجود خویش آسوده ساخت.

تاخت و تاز او، ایران را به قلمرو مغولان ملحق ساخت، اما آن را به صورت سرزمینی ویران و سوخته رها کرد. لشکرکشیهای خان مغول، تنها به قصد انتقام و غارت بود. از این رو، بعد از آن که او از کینه جوییهایش تشفی خاطر حاصل کرد، هنوز امید به اعاده نظم و ایجاد یک قدرت تازه باقی بود.

جلال الدین منکبرنی، فرزند، قطب الدین محمد، که نفوذ سوء ترکان خاتون در سلطان، او را مدتها از اعتماد پدر محروم ساخته بود، در آخرین روزهای فرمانروایی سلطان محمد به کوشش فراوان برای دفع دشمن به پا خاست. به این ترتیب بعد از فرار سلطان از خوارزم که در آن زمان هنوز به دست مغولان نیفتاده بود، بر تخت و بر جای پدر نشست.

از میان ده الی دوازده پسر و دختر سلطان، جلال الدین سربازی رشید در عین حال یک جنگجوی واقعی بود، با این وجود مدعیانش - عده‏ای از سپاهیان که هوادار برادرش قطب الدین ازلاغ شاه بودند و چشم دیدن او را نداشتند - در صدد کشتنش برآمدند.

جلال الدین ناچار از خوارزم گریخت و به فسا رفت. در آن جا بعد از مقابله با عده‏ای از سپاهیان مغول که بر آنها غالب شد، از طریق نیشابور و زوزن خود را به غزنه رساند «618 ق / 1221 م». او بعد از گرد آوری لشکرش در حدود بامیان با مغولان جنگید که در طی چند زد و خورد توانست آن‏ها را مغلوب کند،

اما رسیدن چنگیز به آن حدود، لشکر جلال الدین را از گرد وی پراکنده ساخت، در نتیجه به ناچار از غزنه گریخت و راه سند را در پیش گرفت و در مقابل چشم لشکر چنگیز با رشادت و جلادت تمام از سند عبور کرد «619 ق / 1222 م».

جنگ و گریز

جلال الدین منکبرنی و مغولان

چندی بعد جلال الدین به کرمان آمد «621 ق / 1224 م» و از راه ولایات جبال به آذربایجان و اران رفت که در طول این مسیر، چندین بار با سپاهیان مغول جنگید.

به گرجستان و گنجه نیز تاخت و تاز می‏کرد و مضاف بر آن شهر خلاط را در ارمنستان تسخیر کرد «626 ق / 1229 م»، اما نزدیک ارزنجان از سلطان علاءالدین کیقباد شکست خورد «627 ق / 1230 م» و در حدود دشت مغان نیز از سپاه مغولان چشم زخم دید.

به این ترتیب چون از عهده مقاومت در مقابل تعقیب و تهاجم پی در پی مغولان بر نیامد به ناچار به کردان گریخت. تا این که در کوههای میا خارقین نام و نشانش از بین رفت و نقل کرده‏اند که به دست کردان کشته شد «628 ق / 1231 م».

اما خاطره مقاومت او چنان در خاطرها زنده ماند که سالها بعد از انقراض دولت خوارزمشاهیان نیز نظر کسانی را که طالب بازگشت او بودند، جلب می‏کرد.


سیاست های منکبرنی در برخورد با مغولان

جلال الدین منکبرنی که طی مدت بیش از ده سال با شجاعت با دشمنان جنگید . با آن که در طی تمام جنگ و گریزهایش، همواره مورد تعقیب مغولان بود، مع هذا در چنین احوالی بیشتر اوقات فراغتش را در لهو و لعب می‏گذراند.

رفتارش به هنگام ورود به شهرها با امیران و بزرگان آن دیار چنان با غرور همراه بود که هیچ یک از آنها تمایلی به همراهی با وی نشان نمی‏دادند. تمام کرّ و فرّ جلادت آمیز اما بی هدف و عاری از نقشه او، تنها سپاه مغول را همه جا به دنبالش به اطراف و اکناف می‏کشاند تا جایی که همه جا را در آشوب و ویرانی غرق می‏کرد.


حمله مغولان نتیجه سیاست های فرمانروایان خوارزمشاهی

بدین گونه بود که شتابکاری این پسر و پدر، دولتی را که گریزی از خرسندی اتسز و تکش آن را به اوج قدرت رسانده بود، با بخش عمده‏ای از ممالک اطراف در آتش خشم مغولان فرو برد.

حمله ی مغول که شاید به قول ابن اثیر، تا آن زمان هرگز آدمیان چنان حمله ای را ندیده بودند، عالمی را به ویرانی و تباهی کشاند.

به این ترتیب جزییات این رویداد نیز تاریخ عصر را به شرح یک سلسله پایان ناپذیر از کشتار و ویرانی تبدیل کرد.

یکی از مورخان آن عصر که تمام واقعه را از زبان شاهدانش در عبارت

«آمدند و کشتند و سوختند و بردند و رفتند»

فرمانروایان خوارزمشاهی -قطب الدین محمد بن تکش

قطب الدین محمد بن تکش

«617 - 596 ق / 1220 - 1200 م»

پس از درگذشت علاءالدین تکش، پسرش قطب الدین محمد به امارت خوارزم نشست «شوال 596 ق / جولای 1200 م» و خود را علاءالدین محمد سلطان محمد خوارزمشاه خواند.

مسأله جانشینی علاء الدین محمد در همان آغاز جلوسش، در جنگی که به وسیله برادر زاده‏اش، هندوخان بن ملکشاه در خراسان بر علیه وی درگرفت، مورد شک و تردید واقع شد.

قوای غیاث الدین غوری و برادرش شهاب الدین در ظاهر به بهانه پشتیبانی از هندوخان و در واقع به قصد الحاق خراسان به قلمرو حکومت غوریان، تختگاه خوارزم را در محاصره قرار دادند به همین دلیل علماء دائمه شهر مردم را به مقابله با مهاجمان و مقاومت در برابر آن ها تشویق کردند. اما خوارزمشاه چون امیران قبچاق را در رفع این مشکل ناتوان می‏دید، برای دفع دشمن از قراختاییان ماوراءالنهر استمداد کرد.

دفع نهایی غوریان، جز با ویرانی بسیار و کشتار فجیعی که بخشی از شهرهای خراسان را نیز در معرض غارت هر دو سپاه غوری و قراختائیان قرار داد، حاصل نشد.

با این حال قتل ناگهانی شهاب الدین غوری که مقارن این ایام، و ظاهراً به وسیله فداییان اسماعیلی صورت گرفت «602 ق / 1206 م»، به سلطان خوارزمشاه فرصت داد تا اغتشاشهای خراسان را فرو نشاند و قلمرو خوارزم را از تجزیه و تفرقه‏ای که پس از مرگ تکش بر آن جا حاکم شده بود، برهاند.

درگیری در شرق و غرب قلمرو

درگیری قطب الدین تکش با قراختائیان

چون با رفع اغتشاشها در خراسان، دیگر نیازی به کمک قراختاییان نبود و خراجی که سلطان خوارزمشاه در همان آغاز جلوس به سلطنت پرداخت آن را به قراختاییان ترکستان تعهد کرده و از طرفی باج بالنسبه سنگینی بود،

از این رو، سلطان پرداخت این خراج را به کفار بهانه ساخته، آن را دون شأن خود قلمداد کرد «604 ق / 1208 م» سپس از جیحون با سپاهیان خویش عبور کرد و در ماوراءالنهر خانان بخارا و سمرقند را که آن ها هم از تعهد باج به قراختاییان ناخرسند بودند، با خود همداستان نمود.

سپس با لشکری عظیم از سیحون گذشت و شکست سختی به سپاه قراختاییان داد و آن ها را به کلی متفرق و مغلوب ساخت.

به این ترتیب سردار آن ها را به نام تانیگو به اسارت گرفت و بلاد قراختاییان را شهر به شهر مسخر کرد تا جایی که از جانب خود، عمال و حکام برای آن نواحی گماشت.

اما در بازگشت به خوارزم چون خشونت خوارزمیان «ترکان قبچاق که وی آنها را در غیاب خود در خوارزم گماشت»، در تمام آن نواحی و حتی در ماوراءالنهر ناحرسندیهایی پدید آورده بود،

خوارمشاه بار دیگر به آن حدو لشکر کشید ولی این بار به کمک کوچلک خان «کوشلی - کشلی» سرکرده قوم نایمان از طوایف تاتار «مغول»، آشوب قراختاییان را فرو نشاند و به قدرت آنها در آن نواحی خاتمه داد «607 ق / 1611 م».


همسایگی ایران با قبایل تاتار

با تسلط کوچلک خان بر قسمتی از قلمرو قراختاییان، وی با طوایف تاتار همسایه شد و این بسط قلمرو، سلطنت او را با قدرت ناشناخته‏ای که او در آن هنگام از اهمیت آن هیچ گونه تصوری نداشت، مواجه ساخت.

سلطان خوارزمشاه، مغرور از بسط قلمرو و توسعه قدرتش، خود را «اسکندر ثانی» نامید و متملقان دربار او را «ظل الله» خواندند که تمام این القاب در مدایح شاعران دربارش با گشاده دستی بسیار نثار وی می‏شد.

در همان ایام بود که، مازندران «606 ق / 1210 م» و سپس کرمان «607 ق / 1211 م» نیز بدون هیچ گونه جنگ و خونریزی به قلمرو وی پیوست. چندی بعد غزنه نیز که در آن ایام تختگاه غوریان بود به دست سلطان خوارزمشاه افتاد «611 ق / 1215 م».



لشکرکشی به

بغداد

با فتح غزنه و گشودن خزانه آن که سلطان شهاب الدین غوری بر جای نهاده بود، نامه‏هایی از خلیفه بغداد به دست آمد که وی در آن ها غوریان را بر علیه سلطان تحریض کرده بود.

سلطان خوارزمشاه که اکنون عامل تحریک غوریان را در حمله به خراسان و خوارزم می‏دانست، در این باره چیزی به روی خود نیاورد، چون لازم می‏دید، پیش از هر اقدامی ابتدا ولایات شرقی را تحت سلطه خود درآورد تا در هنگام ضرورت از بروز اغتشاش در آنها، ایمنی داشته باشد.

در همان ایام بهانه درگیری با خلیفه نیز به وجود آمد، سلطان خوارزمشاه از خلیفه خواست تا در بغداد به نام او خطبه بخوانند و از وی به عنوان سلطان یاد کنند - تشریفاتی که پیش از وی در باب سلجوقیان عراق انجام شده بود - اما خلیفه این پیشنهاد را رد کرد و سلطان برای الزام و تهدید او به ناچار با لشکری رهسپار بغداد شد.

او پیش از حرکتش، از ائمه ملک بر خلع عباسیان فتوا گرفته بود که در عین حال خلیفه‏ای تازه از سادات حسینی نیز برای جانشینی به همراه خود داشت - سید علاءالملک ترمذی.

اما در بین راه در 614 ق / 1218 م در اسدآباد همدان دچار کولاک برف و سرمای سخت شد که چون قسمت عمده‏ای از چهار پایان لشکرش از بین رفتند، پیشرفت برایش غیر ممکن شد.

تا این که به ناچار بی هیچ نتیجه‏ای به خراسان بازگشت «محرم 615 ق / دسامبر 1218 م». و این اقدام او به قول حمدالله مستوفی در بین مردم به عنوان نامبارک بودن قصد براندازی خلیفه تلقی شد و به این ترتیب بود که از شکوه سلطان در دلهای عوام تا حدودی کاسته شد.

تهاجم مغولان

مقارن بازگشت سلطان از نیمه راه بغداد، خبر ورود بازرگانان مغول همراه با پیام دوستانه چنگیز، از جانب غایر خان، حاکم شهر سر حدی اُترار در شرقیترین نواحی قلمرو خوارزمشاهیان، به وی رسید.

ولی با شایعات نگران کننده‏ای مبنی بر جاسوس بودن این بازرگانان، سلطان را واداشت تا فرمانی غرور آمیز و ناسنجیده صادر کند که در از حاکم اُترار می‏خواست تا تمامی این بازرگانان را - بالغ بر چهار صد تن - که از قضا مسلمان نیز بودند و چنگیزی به طور عمد آن‏ها را از میان مسلمانان انتخاب کرده بود، به قتل رساند و اموالشان را مصادره نموده نزد وی بفرستد.

بدین ترتیب باب هر گونه مراوده بازرگانی با چنگیز که در همسایگی خوارزمشاهیان قرار داشت، بسته شد و خشم مهار ناپذیر خان مغول را همچون دهانه دوزخی ابدی بر روی او و کشورش گشود.

هجوم مغول به قلمرو خوارزمشاهیان، که انتقام جویانه و مبتنی بر قصد جهانگشایی بود، به دنبال این اقدام خوارزمشاه، اجتناب ناپدیر شد و باب هر گونه مذاکره و حتی صلح را مسدود ساخت.

از سوی دیگر این احتمال وجود دارد که خلیفه بغداد - الناصر الدین الله - که از آغاز جلوس این امیر خوارزمشاهی با وی به دشمنی برخاسته قبود خان مغول را به این حمله تحریک کرده باشد، چنان که برخی از مورخان این مطلب را خاطر نشان کرده‏اند، و این امریست که با رسم و آیین ملکداری خلیفه هم سازگاری داشت.

اما دریافت این گونه پیامها و توجه چنگیز به این گونه قضایا در آن ایام کمی بعید به نظر می‏رسد و آن چه که مسلم است و موضوع عمیقتر از چند تحریک خلیفه و تشویق خان مغول بوده است.

شاید روایتهایی که برخی مورخان همچون میر خواند درباره تشویق و تحریک خلیفه نوشته‏اند، بیش از آن که رنگ واقعیت داشته باشد، بیشتر از روی مطالعه اسنادی که در خزانه غزنین به دست آمده و در آن خلیفه غوریان را علیه خوارزمشاهیان تشویق می‏نموده باشد.

پایان کار

بیست سال فرمانروایی این فرمانروای خوارزمشاه، عاقبت در قاب نکبت بارترین فرجامی که شایسته یک سلطان جبار مغرور بود پایان یافت.

مرگ او سزای عظمت و جلال ظاهریش نبود به طوری که معاشرتش با اهل فلسفه و متشرعه، نتوانست او را برای مرگی موقرتر و حکیمانه‏تری آماده سازد

فرمانروایان خوارزمشاهی - علاءالدین تکش

علاءالدین تکش

«596 - 568 ق / 1200 - 1173 م»

علاءالدین تکش، پسر ارشد ایل ارسلان بود که به هنگام فوت پدر امارت جُند را داشت، وی چون انتخاب برادرش سلطانشاه را به جانشینی پدر پذیرفت، عاقبت به کمک قراختاییان توانست در 568 ق / 1173 م وارد خوارزم شده و بر تخت سلطنت خوارزمشاهی بنشیند.

از آن پس مدتی افزون بر بیست سال، نواحی تحت قلمرو خوارزمشاهیان عرضه نزاع و دعواهای خانوادگی این دو برادر بود که منجر به چندین جنگ خونین نیز شد.

هر چند، در آخر، تکش به منظور پایان دادن به این اختلافات، موافقت کرد که امارت خراسان را برادرش سلطانشاه واگذار کند، امابا مرگ سلطانشاه، بار دیگر این ولایت ضمیمه قلمرو خوارزم شد.

درگیری ها در غرب و شرق قلمرو خوارزمشاهی


 

خوارزمشاهیان و تسلط بر

عراق عجم

به این ترتیب با مرگ سلطانشاه، تکش در سراسر قلمرو خوارزمشاهیان آزادی تمام پیدا کرد. به طوری که حکومت نیشابور را به پسرش قطب الدین محمد سپرد.

چندی بعد او مطلع شد که سلطان طغرل سلجوقی، دژ تبرک را از والی آن جا گرفته و گروهی از اهالی آن جا را نیز کشته است.

تکش در آغاز سال «590 ق / 1194 م» رهسپار ری شد. در جنگی که بین طغرل با هم پیمانان تکش درگرفت، طغرل کشته شد و سر او برای خلیف عباسی فرستاده شد و تکش از آن جا رهسپار همدان شد و اغلب دژهای استوار آن نواحی را تصرف کرد.

بدین ترتیب قلمرو سلجوقیان عراق عجم به قلمرو خوارزمشاهیان ملحق شد «ربیع الاول 590 ق / مارس 1194 م».

خلیفه عباسی، مؤید الدین قصاب، وزیر خود را با خلعت و تشریفات نزد سلطان تکش فرستاد.

این وزیر هنگامی که به اسدآباد همدان رسید، از روی خود کامگی و نابخردی پیام داد که سلطان خوارزمشاهی می‏بایست به پیشواز او آید سلطان نیز گروهی از سپاهیان خود را مأمور تنبیه این وزیر نادان نمود،

به طوری که به سپاه ده هزار نفری خلیفه شکست سختی داد و آن ها را تا دینور تعقیب نمود. سلطان تکش، حکومت اصفهان را به قتلغ اینانج و ری را به پسرش یونس خان سپرد.

ادامه درگیری ها

در 591 ق / 1195 م پسر تکش - یونس خان - که به بیماری چشم درد مبتلا و نابینا شده بود، اتابک او میاجق در اصفهان با استقلال کامل حکومت می‏کرد.

کم کم کار این استقلال به عصیان علیه خوارزمشاهیان کشید و تکش مجبور شد تا برای دفع عصیان و سرکوبی شورش اتابک، در ربیع الاول 595 ق / ژانویه 1199 م از راه مازندران به ری لشکرکشی نماید.

سرانجام میاجق در قلعه فیروزکوه دستگیر شد و سلطان خوارزمشاه، به پاس خدمات برادرش از خون او گذشت و به زندان افکند.

در همین ایام، ناصر خلیفه عباسی که از آمدن دوباره تکش به عراق عجم نگران شده بود. از بیم آن که مبادا، او قصد دارالخلافه را داشته باشد، برای سلطان خوارزمشاه خلعتهای فراوان فرستاد و محمد پسر تکش را قطب الدین لقب داد.

ولی پس از آرام شدن اوضاع عراق عجم، به خیال تسخیر قلاع اسماعیلیه افتاد، اما توفیقی حاصل نکرد و در 596 ق / 1200 م پسرش قطب الدین محمد را در خراسان و پسر دیگرش تاج الدین علی شاه را در اصفهان گذاشت و خود عازم خوارزم شد.

علاءالدین تکش در رمضان 596 ق / ژوئن 1200 م، هنگامی که از خوارزم عازم خراسان بود، بیمار شد و در 19 رمضان / جولای 1200 همان سال دار فانی را وداع گفت. پسرش قطب الدین محمد که در این زمان مشغول محاصره ترشیز بود، به محض شنیدن این خبر، با شتاب خود را به اردوی پدر رساند.


نبرد تکش با ترکان قبچاق

در «591 ق / می 1195 م» تکش، برای سرکوبی ترکان قبچاق به ماوراءالنهر سیحون لشکر کشید، اما در نبردی که بین سپاهیان خوارزمشاه با ترکان قبچاقی درگرفت، از ایشان شکست سختی خورد «ششم جمادی الاخر 591 ق / می 1195 م»

به طوری که بخش عمده‏ای از سپاهیانش به دست این قوم به هلاکت رسیدند. پس از این شکست تکش به خوارزم بازگشت ولی سه سال پس از این واقعه، تکش توانست انتقام این شکست را از ترکان قبچاق بگیرد و پسرش محمد، آنها را مغلوب و امیر قبچاق را اسیر سازد.

 

فرمانروایان خوارزمشاهی - سلطانشاه

سلطانشاه

«589 - 568 ق / 1193 - 1173 م»

ایل ارسلان در زمان حیاتش، پسر دوم خود، سلطانشاه را به جانشینی برگزیده بود. زمانی که ایل ارسلان چشم از جهان فرو بست، سلطانشاه به جای پدر بر تخت فرمانروایی خوارزم نشست و مادرش ملکه ترکان نیز در امور کشور داری او را یاری می‏کرد.

در این هنگام که برادر ارشد سلطانشاه، تکش، حکومت جند را داشت، سلطانشاه از خوارزم فرستاده‏ای نزد برادر گسیل داشت تا او را به دربار خوارزم فرا خواند.

چون این امر بر تکش گران آمد و با وعده پرداخت خراج سالیانه به ترکان قراختایی از آنان استمداد جست.

هنگامی که سلطانشاه از عزیمت تکش به سوی خوارزم آگاه شد، چون تاب مقاومت در برابر او را نمی‏دید، به همراه مادر به نزد مؤید الدین آبی ابه رفت.

به این ترتیب تکش در روز بیست و دوم ربیع الثانی 568 ق / نوامبر 1172 م«، وارد خوارزم شد و بر تخت شاهی نشست.

چندی بعد، سلطانشاه به همراه سپاهیان مؤیدالدین آی ابه عازم خراسان شدند، اما در رویاروی با سپاه تکش شکست سختی خورده، که در این بین آی اِبه نیز دستگیر و مقتول شد.

اما اختلافات دو برادر از میان نرفت و هر دو برای تسخیر خراسان، هر از گاهی دست به تاخت و تاز می‏زدند.

تا این که چندی بعد، سلطانشاه از امیران غور برای باز پس گیری تاج و تخت از دست رفته استمداد طلبید و به این ترتیب به همراه سپاهی از غوریان، عازم خوارزم شد، اما هنگامی که سپاهیان به نزدیکی خوارزم رسیدند، تکش آب جیحون را بر روی سپاهیان سلطانشاه برگرداند و با این عمل شکست سختی به آنان وارد کرد.

عاقبت تکش برای رفع این اختلاف خانوادگی، پذیرفت خراسان را که میراث سلجوقی بود به سلطانشاه واگذار کند. اما سلطانشاه چندی بعد در رمضان 589 ق / سپتامبر 1193 م» درگذشت و به این ترتیب خراسان بار دیگر ضمیمه قلمرو خوارزم شد.

فرمانروایان خوارزمشاهی -ایل ارسلان

ایل ارسلان

ایل ارسلان

«565 - 551 ق / 1169 - 1156 م»

تاج الدین ابوالفتح ایل ارسلان بن اتسز، که به هنگام مرگ پدر، در کنارش بود، پس از فوت او به همراه سپاهیان خوارزم به جرجانیه بازگشت و از آن جا طی نامه‏ای به سلطان سنجر، اطاعت و فرمانبرداری خود را نسبت به وی اعلام کرد.

سلطان نیز او را به جای اتسز به خوارزمشاهی تعیین نمود و به این ترتیب ایل ارسلان در سوم رجب 551 ق / ژوئن 1156 م« رسماً جانشین پدر شد.

هشت ماه بعد سلطان سنجر درگذشت و از آن پس خراسان بین غلامان سنجری و پادشاهان غور مورد نزاع قرار گرفت.

در 557 ق / 1162 م» پس از آن که مؤید الدین آی ابه، رکن الدین محمود را کور کرد، بر اغلب نواحی و شهرهای خراسان چیره شد.

ایل ارسلان که در همان آغاز فرمانروایی، گرگان و دهستان را تحت فرمان خود درآورده بود، با مؤیدالدین آی اِبه، بر سر تصرف نقاط مختلف خراسان اختلاف و درگیری پیدا کرد تا این که در «558 ق / 1163 م» نیز با لشکری عظیم نیشابور را محاصره کرد، اما از عهده گشودن آن بر نیامد، بدین ترتیب بود که به همان متصرفات محدود خود از خراسان بزرگ رضایت داد.

فرجام کار ایل ارسلان

ایل ارسلان در جمادی الآخر سال 553 ق / جولای 1158 م« به کمک سران طایفه قرلق که از دست امیر افراسیابی سمرقند به وی پناه برده بودند، به ماوراءالنهر لشکر کشید و دو شهر سمرقند و بخارا را متصرف شد تا این که در سال 567 ق / 1172 م» ایل ارسلان از خراج سالیانه‏ای که پدرش پرداخت آن را به قراختاییان تعهد کرده بود، سر باز زد.

از این رو، قراختاییان به خوارزم لشکرکشی کردند و در پی آن ایل ارسلان را در کنار رود جیحون شکست دادند.

وی چندی پس از این واقعه در نوزدهم رجب 567 ق / مارس 1172 م« بیمار شد و چشم از جهان فرو بست. بعد از ایل ارسلان، قلمرو خوارزمشاهیان، مورد منازعه پسرانش سلطانشاه و علاءالدین تکش قرار گرفت که عاقبت با تفوق تکش این منازعه خاتمه یافت.

فرمانروایان خوارزمشاهی - اتسز خوارزمشاه

اتسز خوارزمشاه

اتسز خوارزمشاه

«551 - 522 ق / 1156 - 1128 م»

روی کار آمدن اتسز خوارزمشاه

محمد نوشتکین، پدر اتسز، به مدت سی سال بر خوارزم فرمانروایی داشت که در این مدت همچنان تابع و مطیع سلجوقیان بود.

گویند در تمام این مدت یک سال، خود برای اظهار اطاعت به درگاه سلطان می‏آمد و سال بعد، پسرش اتسز را می‏فرستاد.

با مرگ محمد نوشتکین، اتسز، به فرمان سلطان سنجر در 522 ق / 1128 م، به امارت خوارزم رسید که از نزدیکان دربار سنجر به شمار می‏رفت. با این حال اندک زمانی بعد از امارت خوارزم، خود را مورد سوء ظن سلطان یافت و به این ترتیب عصیانی را که در باطن داشت، اظهار کرد.

درگیری های

اتسز خوارزمشاه و سنجر سلجوقی

سلطان سنجر در 533 ق / 1138 م، همراه با سپاهی گران برای تأدیب اتسز رهسپار خوارزم شد. اما اتسز که خود را در مقابله با سپاه سنجر ناتوان می‏دید، از خوارزم گریخت.

به این ترتیب امیر سلجوقی امارت خوارزم را به برادر زاده خود سلیمان بن محمد واگذاشت و خود به خراسان بازگشت. پس از رفتن سپاهیان سنجر، استز بار دیگر به خوارزم بازگشت و با شکستی که به سپاهیان سلیمان بن محمد وارد کرد، وی را وادار به فرار نمود.


رویارویی

اتسز خوارزمشاه با سنجر

در 536 ق / 1141 م، هنگامی که سلطان سنجر در جنگ قطوان از قراختاییان شکست خورد، اتسز جرأت پیدا کرد تا به مرو برود، از این رو به چپاول و غارت اموال مردم و کشتار آنان دست زد که البته در این فاصله چند بار نیز به فکر تسخیر خراسان افتاد که هیچ گاه توفیق آن را پیدا نکرد.

به همین دلیل یک بار نیز آدم کشانی را برای قتل سنجر فرستاد که از بخت بدش این راز با کوشش ادیب صابر، نماینده سنجر، که در خوارزم نزد اتسز بود، فاش شد. به طوری که این امر موجب هلاکت ادیب صابر شد و به فرمان اتسز به رودخانه جیحون انداخته شد.

مرگ اتسز خوارزمشاه

اتسز در طی تاخت و تازهایی هم که در ماوراء النهر در قلمرو ایلک خانیان انجام داد ولایت جُند را به تصرف خود درآورد.

بر خلاف سنجر که ظاهراً از خط و سواد بی بهره بود، اتسز اهل سواد، ادب و شعر بود که اشعار فارسی نیز می‏سرود و با رشیدالدین وطواط بلخی، صاحب دیوان رسائل خود

معاشرت صمیمانه و توأم با تکریم داشت.

وی پیش از سنجر سلجوقی در نهم جمادی الاخر سال 551 ق / 30 جولای 1156 م، پس از بیست و نه سال فرمانروایی، سرانجام چشم از جهان فرو بست.

آغاز وپایان کار خوارزمشاهیان

خوارزمشاهیان

«616 - 491 ق / 1219 - 1098 م»

آغاز کار خوارزمشاهیان

نوشکتین نیای بزرگ خوارزمشاهیان، غلامی بود از اهالی غرجستان که توسط سپهسالار کل سپاه خراسان در زمان سامانیان خریداری شد.

این غلام در دوران فرمانروایی سلجوقیان به سبب استعداد سرشار و کفایتی که از خود نشان داد به زودی مدارج ترقی را طی کرد و به مقامات عالی رسید تا این که سرانجام به امارت خوارزم برگزیده شد.
نوشتکین صاحب 9 پسر بود که بزرگترین آنها، قطب الدین محمد نام داشت.

پس از نوشتکین، فرزندش محمد از جانب برکیارق به ولایت خوارزم رسید «491 ق / 1098 م» و سلطان سنجر نیز بعدها او را در آن سمت ابقاء کرد.

بدین ترتیب دولت جدیدی بنیانگذاری شد که بیش از هر چیز برآورده و دست پرورده سلجوقیان بود. قطب الدین محمد به مدت سی سال تحت قیومیت و اطاعت سلجوقیان امارت کرد.

پسرش اتسز هم که بعد از او در 522 ق / 1128 م به فرمان سنجر امارت خوارزم یافت، از نزدیکان درگاه سلطان سلجوقی بود. هر چند بعدها کدورتی بین وی و سلطان سنجر پدید آمد که به درگیریهای متعددی هم منجر شد، اما تا زمان حیات سلطان سنجر، اتسز نتوانست به توسعه قلمرو خوارزمشاهیان کمک چندانی بکند.

چون اتسز پیش از سنجر وفات یافت، پسرش ایل ارسلان «551 ق / 1156 م» امیر خوارزم شد. اما در زمان او که سلطان سنجر نیز وفات یافته بود، نزاع داخلی سلجوقیان، امکانی را فراهم آورد تا ایل ارسلان به قسمتی از خراسان «558 ق / 1163 م» و ماوراءالنهر «553 ق / 1158 م» که هر دو در آن ایام دچار فترت بودند، دست یابد و به این ترتیب نزدیک به پانزده سال به عنوان خوارزمشاه حکومت کند.


میراث سلجوقی در اختیار خوارزمشاهان

بعد از ایل ارسلان، منازعاتی که بین پسرانش سلطانشاه و علاءالدین تکش برای دستیابی به فرمانروایی ولایات بروز کرد، بارها موجب رویارویی نیروهای این دو برادر شد، تا این که عاقبت با استیلای تکش این درگیریها به پایان رسید.

در زمان تکش تمامی خراسان، ری و عراق عجم، یعنی آخرین میراث سلجوقی به دست خوارزمشاهیان افتاد.

غلبه تکش بر تمام میراث سلجوقی، نارضایتی خلیفه بغداد را به دنبال خود داشت که اثر این ناخرسندی و عواقب آن، بعدها دامنگیر محمد بن تکش شد. با درگذشت علاءالدین تکش «رمضان 596 ق / ژوئن 1200 م»، پسرش محمد خود را علاءالدین محمد خواند و به این ترتیب سلطان محمد خوارزمشاه شد.


رویارویی علاء الدین محمد با خلیفه عباسی

بیست سال «596 - 616 ق / 1200 - 1219 م» فرمانروایی علاءالدین تکش به طول انجامید.

علاءالدین محمد که میراث دشمنی با خلیفه را از پدر داشت، از همان آغاز امارت، خود را از تأیید و حمایت فقیهان و ائمه ولایت محروم دید به همین دلیل ناچار شد تا بر امیران قبچاق خویش، یعنی ترکان قنقلی که خویشان مادریش بودند، تکیه کند

و با میدان دادن به این دسته از سپاهیان متجاوز، بی رحم و عاری از انضباط که در نزد اهل خوارزم بیگانه هم تلقی می‏شدند، به تدریج حکومت خوارزمشاه را در همه جا مورد نفرت عام ساخت.


رویارویی با مغولان

در طی همان ایامی که محمد خوارزمشاه قدرت خود را در نواحی شرقی مرزهای ماوراءالنهر گسترش می‏داد و خلیفه بغداد - الناصر الدین بالله - برای مقابله با توسعه قدرت او در جبال و عراق سرگرم توطئه بود؛

در آن سوی مرزهای شرقی قلمرو خوارزمشاهیان، قدرت نو خاسته‏ای در حال طلوع بود .
مغولان که در آن ایام با ایجاد اتحادیه‏ای از طوایف بدوی یا بدوی گونه، خود را برای حرکت به سوی ماوراءالنهر آماده می‏ساختند، اهمیت و قدرتشان در معادلات و مجادلات سیاسی سلطان خوارزمشاه و خلیفه بغداد، نه تنها جایگاهی پیدا نکرد بلکه به حساب هم آورده نشد.

در نتیجه فاجعه عظیمی که تدارک دیده می‏شد، از دید دو قدرت و نیروی مهم آن پوشیده ماند به طوری که هنگامی که دهان باز کرد، نه از سلطنت پر آوازه خوارزم چیزی باقی گذاشت و نه از دستگاه خلافت.

آنچه باقی ماند، ویرانی، تباهی، کشتارهای دسته جمعی، روحیه تباه شد. و در یک کلام، ویرانی یک تمدن بود. هنگامی که چنگیز خان به تختگاه خویش باز می‏گشت، بخش عمده ایران به کلی ویران شده و بسیاری از آثار تمدنی آن نابود شده بود.

دستاوردهای دولت خوارزمشاهی که با سعی و کوشش بنیانگذاران آن که می‏توانست آینده بهتری را برای ایران زمین و تمدن اسلامی رقم زند، در نکبت استبداد مطلقه، ماجراجوییهای شاهانه و تنگ نظریهای مذهبی و سیاسی، رنگ باخت و تباهی را نصیب مجریان، کارگزاران، کار گردانان و از همه مهمتر مردم محروم نمود.

پادشاهان خوارزمشاهیان

خوارزمشاهیان
چگونگی به قدرت رسیدن خوارزمشاهیان
خوارزمشاهیان در منطقه خوارزم به مركزیت گرگانج ساكن بودند كه در دورۀ سلجوقیان به مرور از دست­نشاندگی خارج شدند و علاوه بر خوارزم بر ماوراء النهر و ایران هم دست یافتند. خوارزمشاهیان فرزندان غلامی به نام انوشتكین غرچه هستند كه غلام بلكاتكین از غلامان ملك­شاه سلجوقی بود. انوشتكین منصب طشت‌داری داشت، ولی بر اثر درایت و كفایت ملك­شاه، شحنگی ولایت خوارزم را به او داد و بعد از او پسرش قطب‌الدین محمد به جای او منصوب شد كه نطقه آغازین سلسله خوارزمشاهیان بود.
قطب‌الدین محمد انوشتكین (490 تا 522 ه‍.ق)
قطب‌الدین محمد در دورۀ بركیارق از طرف حاكم خراسان التونتاش در سال 490 به خوارزم فرستاده شد و لقب خوارزمشاه یافت و جانشین بركیارق، سلطان سنجر هم او را تثبیت كرد. او در مدت سی‌سال حکومت در خوارزم، تابع سلجوقیان بود.
اَتْسِزبن قطب‌الدین محمد (522 تا 551 ه‍.ق)
اتسز پس از مرگ پدر به امارت نشست و تا سال 530 مطیع سنجر سلجوقی بود و بعضی ممالك تركستان و دشت قپچاق را تصرف كرد و به واسطۀ خدماتش به سلجوقیان ارتقاء درجه یافت و مورد حسد امرا و اركان دولت واقع شد. چون متوجه این امر شد، در حملۀ سنجر به غزنین برای دوری از كید آنها و خوف از سلطان اجازه رفتن به خوارزم گرفت و چون به آن‌جا رسید سركشی و تمرد نمود و چندین بار با سنجر درگیر شد، ولی در همه جا شكست خورد و در زمان اسیری سنجر توسط غزها قصد حمله به خراسان داشت كه در گذشت.
ایل ارسلان بن اتسز (551 تا 567 ه‍.ق)
او از طرف پدر حاكم جَنْد بود. بعد از فوت پدر به خوارزم آمد. وی به ماوراء النهر لشكر كشید و سمرقند و بخارا را گرفت اما در سال 567 از گورخان قراختایی شكست خورد و در همین سال درگذشت.
سلطان شاه­بن ایل ارسلان(567 تا 568 ه‍.ق)
وی ولیعهد پدر بود اما برادر بزرگ‌تر او تكش كه حاكم جند بود به كمك قراختائیان در برابر پرداخت خراج سالیانه، سلطان‌شاه و مادرش تركان خاتون را از خوارزم بیرون كرد و به تخت سلطنت نشست و آن دو به مؤید آی‌آبه حاكم نیشابور پناه بردند و عزم نبرد با تكش كردند. اما مؤید آی‌آبه و تركان خاتون كشته شدند و سلیمان شاه به نیشابور و سپس غور گریخت و تا 589 كه در گذشت با تكش درگیر بود.
علاء‌الدین تكش بن ایل ارسلان (568 تا 598)
تكش بعد از مرگ سلیمان‌شاه مستقل شد و خراسان را از سلجوقیان گرفت. در سال 590 عازم عراق شد و طغرل سوم سلجوقی را به خاطر پیمان‌شكنی كشت و سپس همدان و ری را تسخیر كرد.
وی در لشكركشی به قلاع اسماعیلیه بعد از فتح قلعۀ ارسلان كشای و محاصرۀ قلعه ترشیز درگذشت.
قطب‌الدین محمدبن علاءالدین تكش (569 تا 618 ه‍.ق)
به وصیت پدر جانشین او شد و دولت او به اعلی درجه رسید. وی غوریان را در 612 شكست داد و ماوراء‌النهر را تصرف كرد. عازم فتح كرمان و مازندران شد و در سال 607 قراختائیان را شكست داد و اسكندر ثانی لقب یافت. از اقدامات مهم او قصد براندازی خلافت عباسی بود كه به دلیل اقدامات ناصرلدین الله عباسی كه نام او را در خطبه وارد نكرد و عَلَم جلال‌الدین حسن نو مسلمان را بر علم او در سفر حج مقدم كرد، بهانۀ جمله به بغداد پیدا شد و از ائمه ممالك بر عزل خلیفه عباسی فتوی گرفت و با سید‌علاءالدین ترمذی كه از سادات حسینی بود، برای خلافت بیعت كرد و در سال 614 عازم بغداد شد كه در اسدآباد همدان دچار برف و سرمای شدیدی شد و با تلفات بسیار برگشت.
جلال‌الدین منكبرنی (618 تا 628 ه‍.ق)
پس از مرگ پدر به خوارزم آمد، ولی با مخالفت برادرش اوزلاغ شاه روبرو شد و به خراسان و سپس غزنین گریخت. سپاهیان پراكنده به او پیوسته چند مرحله با مغول‌ها جنگید و در نبرد پروان بر آن‌ها غالب شد و پس از نبرد غزنین به سمت هند گریخت. پس از مدت كوتاهی دوباره به ایران برگشت و به قصد كمك از خلیفه عباسی برای دفع مغولان كافر عازم بغداد شد كه علاوه بر امتناع، ناصر قُشْتُمور را به جنگ او فرستاد. او از آن‌جا به تبریز رفت و بر تخت سلطنت جلوس كرد. در سال 428 در راه گریز از مغولان به دیاربكر رفت و در اطراف شهر میافارقین توسط كردها كشته شد و سلسله خوارزم‌شاهیان پایان پذیرفت.

اتسز در اصل نخستين پادشاه سلسله خوارزمشاهيان است كه عَلَم استقلال برافراشت و حوزه اقتدار خود را به حدود جند و شط سيحون رسانيد .

خوارزمشاهيان در ايران از 521 هـ.ق تا 628 هـ.ق سلطنت كردند . ملكشاه يكي از غلامان ترك خود ، بنام انوشتكين غرجه را به حكومت خوارزم گماشت و او خوارزمشاه لقب يافت .

سنجر در سال 490 هـ.ق پسر انوشتكين راكه قطب الدين محمد نام داشت به حكومت خراسان منصوب كرد . سنجر با اطميناني كه بدو داشت پس از مرگش پسر وي اتسز را به جاي پدر برگزيد و حكومت خراسان را به او داد .

اتسز ، تكش و ري و اصفهان را بر ممالك خوارزمشاهيان افزود و علاءالدين محمد قسمت عمده ايران و ممالك قراختائيان و غزنين را به تصرف درآورد ولي مغلوب چنگيز گرديد .

پسرش جلال الدين مدتي با لشكريان مغول در زد و خورد بود و با مرگ وي سلسله خوارزمشاهيان منقرض شد . پادشاهان اين سلسله عبارتند از : اتسز – ايل ارسلان – سلطانشاه محمود – تكش – علاءالدين محمد – جلال الدين منكبرني .

از شاعران دوره خوارزمشاهي اديب صابر و رشيد و طواط ، از نويسندگان و طواط ، بهاءالدين محمد نويسنده منشآت ‹‹ التوسل الي الترسل ›› ، از عارفان نجم الدين كبري ، مجد الدين بغدادي و بهاءالدين محمد ( ولد ) ، از حكيمان فخرالدين رازي و از پزشكان اسماعيل جرجاني مولف ‹‹ ذخيره خوارزمشاهي ›› را بايد نام برد . هنر اين عهد معاصر و دنباله هنر سلجوقي است .

از جمله كساني كه در مقابل حمله مغولان ايستادگي كرد سلطان جلال الدين خوارزمشاه پسر سلطان محمد بود . او در چندين جنگ مغولان را شكست داد اما سرانجام از چنگيز خان شكست خورد و به هندوستان فرار كرد . چندي بعد چنگيزخان به مغولستان بازگشت و در آنجا مُرد . جلال الدين با استفاده از اين فرصت به ايران آمد و با سپاهيان مغول به جنگ پرداخت اما سرانجام به دست فردي ناشناس كشته شد . با مرگ او عمر سلسله خوارزمشاهيان به پايان رسيد .

سلطان محمد خوارزمشاه

‹‹ تكش ›› پدر محمد در سال 596 هـ.ق از دنيا رفت و پسرش كه در خراسان سرگرم جنگ با اسماعيليه بود ، جانشينش شد . در اين هنگام برادر زاده محمد كه نامش هندوخان بود به كمك غوريان ، خراسان را مورد تاخت و تاز قرار داد .اما از وي شكست سختي خورد . اين نبرد باعث انقراض سلسله غوريان شد و نواحي متصرفه ايشان بدست سلطان محمد افتاد . پس از آن وي هرات و مازندران و غزنين را نيز فتح كرد . سپس عازم بغداد شد تا كار خليفه بغداد را يكسره كند اما وي كه مردي زيرك و حيله گر بود مغولان را به حمله به ايران تحريك كرد . سلطان محمد وقتي كه خبر حمله مغولان را شنيد به خراسان بازگشت . سلطان محمد اين بار به جنگ با تركان قراختايي پرداخت و با شكست آنان بخارا را تصرف كرد و سلسله قراختائيان را نيز از بين برد . اين پيروزي باعث شهرت سلطان محمد شد .

سرانجام هنگام آن رسيد كه سلطان محمد رو در روي سپاه مغول قرار بگيرد . فرماندهي سپاه مغول را در اين جنگ جويي به عهده داشت . سلطان محمد در اين نبرد پيروز شد اما براي اولين بار به قدرت مغولان پي برد و اين حس باعث شكست هاي بعدي او شد . پس از اين نبرد حمله هاي پي در پي مغولان به ايران آغاز شد . اما اين بار خبري از پيروزي سلطان محمد نبود . وي شكستهاي متعددي را از مغولان متحمل شد .بالاخره وقتي كه سلطان محمد ديد ياراي مقاومت در برابر سپاهيان چنگيز را ندارد به درياي خزر گريخت . او ناچار شد به محل تبعيد جذاميان كه جزيره آبسكون بود پناهنده شد .

سرانجام در سال 618 هـ.ق از غصه بيمار شد و از دنيا رفت . او مدت 22 سال پادشاهي كرد كه سالهاي آخر آن را با ناكامي و شكست هاي پي در پي سپري كرد .

سلطان جلال الدين منكبرني

جلال الدين آخرين پادشاه خوارزمشاهي بود . پدرش سلطان محمد وي را در جزيره آبسكون به وليعهدي و جانشيني خود انتخاب كرد . جلال الدين يازده سال حكومت كرد كه تمام آن به جنگ و جدال و كشمكشهاي بيهوده گذشت او به دليل ناداني و جهالت خود بر كشمكشها دامن مي زد .

اگرچه جلال الدين بي باك و دلير بود اما از سياست چيزي نمي دانست ، او آنقدر بيرحم بود كه مردم مغولان را به او ترجيح مي دادند . بدترين صفات او بي بند وباري وي بود .

وقتي كه جلال الدين به حكومت رسيد تصميم گرفت تا با جمع آوري سپاهيان پراكنده خوارزمشاهي در مقابل مغولان بايستد و آنها را از خاك ايران بيرون كند . اگرچه در ابتدا با او مخالف بودند ولي او كار خود را كرد و غزنين و قندهار را فتح كرد . ولي نتوانست از پيروزي خود بهره برداري كند . مغولان او را تا رود سند تعقيب كردند ولي او با شجاعت به رودخانه زد و از آن عبور كرد .

از آنجا به هندوستان رفت و به مدت يكسال آنجا ماند . او هنگام بازگشت به ايران در مناطقي كه هنوز تحت تصرف مغولان در نيامده بود ، دست به جمع آوري سپاه زد اما چون سبكسر و شهوت پرست و خونخوار بود كسي به او اعتنا نمي كرد لذا جلال الدين مجبور بود از شهري به شهر ديگر بگريزد .

وي سرانجام به تبريز حمله كرد و اتابكان آن ديار را كه مي توانستند متحد خوبي برايش باشند ، كشت . عاقبت پس از شكستهاي پي در پي و فرار دائم در مقابل سپاهيان مغول ، اَجل جلال الدين فرا رسيد . او در ميافارقين كه ناحيه اي در كردستان بود بدست شخصي كه برادرش را جلال الدين كشته بود ، بقتل رسيد . بدين ترتيب جلال الدين پس از يازده سال سلطنت در سال 628 هـ.ق از دنيا رفت . با نابودي جلال الدين سلسله خوارزمشاهيان نيز منقرض شد و مغولان سراسر ايران را فتح كردند

خوارزمشاهیان، آل کرت و قراختاییان

خوارزمشاهیان، آل کرت و قراختاییان.

خوارزمشاهیان از غلامان و امیران ملکشاه سلجوقی بودند. انوشتگین به تدریج مقامی یافت و شحنة خوارزم شد. پس از وی هشت تن بر تخت نشستند و آخرین آنان جلال الدین منکبرتی در 628ه. وفات کرد. این سلسله به دست مغولان برافتاد. آل کرت از نیمة قرن هفتم در خراسان امارت داشتند و پایتخت آنان شهر هرات بود. قراختاییان از امرای خوارزمشاه بودند که در کرمان سلطنت کرده اند و استقلال نداشتند.

اوضاع ادبی و اجتماعی در عهد این سلسله ها:

خوارزمشاهیان مردمی دلیرو شعردوست و در عین حال ستمگر بودند و عمر خود را در عیش و خوشی به سر می بردند ترکان خاتون مادر محمد خوارزمشاه نفوذی عجیب بر پسر داشت. وزیران به صلاح دید او عزل و نصب می شدند جرجانیـّه در زمان خوارزمشاه از مراکز عمده علم و ادب بود. مولف مقدمه الادب و کشّاف و زین الدین سید اسماعیل جرجانی مولف ذخیرة خوارزمشاهی در دربار میزیستند. امام فخر رازی چند کتاب خود را به نام تکش خوارزمشاه تألیف کرده است. بهاءالدین محمد مویـّد بغدادی مولف التوسـّل الی الترسـّل در دربار تکش بود. محمد خوارزمشاه در زمان خود یکی از پادشاهان بزرگ دنیای اسلام بود. چون با ناصر خلیفة عباسی مخالفت می کرد مردم به مخالفت او برخاسته بودند. از کارهای نکوهیدة او قتل مجدالدین بغدادی صوفی معروف بود. این وقایع در اشعار برخی از شاعران بازتاب دارد. از تاریخ اجتماعی آل کریت اطلاع چندانی در دست نیست. مشهورترین امیر آن سلسله ملک معـّزالدین حسین(732-771ه.) است که سعدالدین تفتارانی کتاب معروف خود مطّول را به نام او تألیف کرده است. این کتاب هنوز از کتابهای درسی حوزه های علمیـّه است. معروف است که پادشاهان این سلسله سست پیمان و بی وفا بوده اند. اما به هر حال نامی نیک در ادب از خود به یادگار نهاده اند. قراختاییان سلسله یی محلّی بود و هشتادوچهار سال در کرمان حکمرانی کرده اند. اولجاتیو آخرین سلطان این سلسله قطب الدین جهان شاه را به دلیل بی کفایتی در سال 703ه. عزل کرد و کرمان را به شحنگان مغول سپرد.

شاعران و نویسندگان معروف خوارزمشاهیان و آل کرت و قراختاییان:

1: رشیدالدین وطواط: شاعر و نویسندة این عهد است. در نظم و نثر فارسی و عربی در دست داشت. از آثار او علاوه بر دیوان، کتابی به نام حدایق الشحرفی دقایق الشعر در بدیع در دست است. وفات وطواط در 573ه. رخ داده است.

2: سید اسماعیل جرجانی: اسماعیل بن حسن بن محمدبن احمدحسینی جرجانی از پزشکان قرن ششم در 434ه. در گرگان به دنیا آمد و در 531ه. در مرو درگذشت. در سال 504ه. دخیره خوارزمشاهی را به نام قطب الدین خوارزمشاه به فارسی در طّب نوشت.

3: شمس قیس رازی: شمس قیس رازی در 614ه. در خراسان به خواستة یکی از فضلا کتابی به نام العجم فی معبیر اشعار العجم نوشت. کتاب به تاراج رفت و در 630ه. بار دیگر به تألیف آن پرداخت. این کتاب مشتمل بر سه فن از فنون ادب:عروض، بدیع، قافیه است. شمس قیس ظاهراً در نیمة اول قرن هفتم وفات یافته است.

4: سلطان العلما بهاءالدین ولد: محمد بن حسین بن احمد خطیبی ملقـّب به بهاءالدین و مشهور به سلطان العلما پدر مولانا جلال الدین رومی است. ظاهراً در 546ه. به دنیا آمده، در بلخ مجلس می گفت و با فلسفه سخت مخالف بود چون محمد خوارزمشاه مجدالدین بغدادی یکی از شاگردان نجم الدین سنجری را در آب غرق کرد میان سلطان العلما و خوارزمشاه اختلاف بالا گرفت. سرانجام سلطان العلما بلخ را ترک گفت و به آسیای صغیر رفت و سرانجام در 628ه. در قونیه وفات یافت. یگانه اثر او معارف است که مرحوم فروزانفر در دو جلد تصحیح کرده وبه چاپ رسانده است.

5: امام فخر رازی: فخرالدین محمدبن عمربن حسین رازی از علمای بزرگ اسلامی است. آثاری به عربی و فارسی دارد. جامع العلوم یا جامع از آثار فارسی او و مفاتیح الغیب یا تفسیر کبیر اثر عربی اوست که از مهم ترین تفاسیر قرآن است. امام فخر در 606ه. وفات کرده است.

مغولان

در سال 615ه. فرستادگان چنگیز به دربار خوارزمشاهیان آمدند. قراردادی امضا کردند. بلافاصله پانصد تن با کالاهای گرانبها به ماوراءالنهر آمد. غایرخان حاکم اترار به طمع کالا همة آنان را کشت. خبر به چنگیز رسید. سفیری پیش خوارزمشاه روانه کرد وسلطان که به تأثیر مادرش ترکان خاتون از غایرخان حمایت می کرد، سفیر چنگیز را کشت. در 616ه. سیل سپاه مغولی به ممالک خوارزمشاه جاری شد. شهرها یکی بعد از دیگری سقوط کردندو چنگیز خود در 624ه. درگذشت. اما جانشینان او به کشورگشایی ادامه دادند. هلاگو در 654ه. قلاع اسماعیله را فتح کرد و در 656ه. بر المستقصم بالله خلیفة عباسی چیره شد و بساط خلافت پانصد وبیست و پنج سالة عباسی را برچید. ایلخانان مغول تا 756ه. بر تخت سلطنت بودند.

اوضاع اجتماعی و ادبی ایران در عهد مغول:

به طور خلاصه باید گفت که دورة آشوب و خونریزی و غارت بود. در این دوره مراکز ادبی تغییر کرد. شاعران و نویسندگان به شبه قاره و آسیای صغیر پناه بردند. شعر عرفانی به اوج کمال رسید. خانقاهها گسترش یافتندو خانان مغول به تاریخ نویسی رو آوردندو مـّورخان را تشویق کردند. شعر درباری از رونق افتاد. زهد و عرفان زمینة اشعار بود. شعر غنایی هم طرفدارانی داشت به سبب ظلم و بیداد پند و اندرز فزونی یافت. لغات عربی، ترکی و مغولی وارد شعر و ادب شد. نثر از سادگی دور شد. آرایه های لفظی و معنوی که در دورة پیش هم دیده می شد در این عهد فزونی گرفت. سجع پردازی در اواخر به اوج رسید.. روی هم رفته نثر این دوره مصنوع بود. نثر سعدی بدیع و استثنایی بود. نثر او خاص سعدی است. نثر این دوره نثر عطاملک جوینی است در جهانگشا. در اواخر این عهد وصّاف الخصره مولف تاریخ وصّاف در کار خود به افراط گرایید. وصّاف الخصره را مفسد زبان فارسی خوانده اند.

شاعران عصر مغول:

1: فریدالدین عطّار: فریدالدین ابوحامد محمد بن ابراهیم بن اسحاق معروف به عطّار در حدود سال 440ه. در کدکن نیشابور به دنیا آمد. از زندگی او اطلاع دقیقی در دست نیست. او از کودکی شیفتة تصّوف بوده. آثاری به وی نسبت داده اند که همه از او نیست. مصیبت نامه، اسرارنامه، الهی نامه، مختارنامه و منطق الّطیر از مثنویهای معروف او و تذکره الاولیا از آثار منثور اوست که به نثری ساده و شیرین نوشته شده است. بی تردید مهارت عطّار در سرودن غزل عرفانی است ودراین فن کسی جز سنایی با او برابری نمی کند. سخنان عطّار در شیوایی و سوز و گداز برتر از سنایی است و تا حدی سرمشق شاعران عارف بوده است.

2: جلال الدین رومی: مولانا جلال الدین محمد معروف به مولانا و مولوی، فرزند سلطان العلما بهاالدین روز ششم ربیع الاول سال604ه. در بلخ به دنیا آمده و ظاهراً پدرش در سال 610ه از بلخ خارج شده وبه نیشابور رفت. معروف است که در ملاقات با عطّار، عطّار اسرارنامه خود را به مولانا هدیه داد. پس از سفر به بغداد، مکه وشام به همراه پدر به آسیای صغیر رفت. مولانا در با گوهر خاتون دختر خواجه سمرقندی ازدواج کرد. به سبب دعوت علاءالدین کیقباد سلجوقی به قونیه رفت پدر وی در سال 628ه در گذشت و در قونیه به خاک سپرده شد. در 629ه سید برهان الدین محقّق ترمدی به قونیه آمد و مولانا نه سال از برهان الدین معارف آموخت سپس به عزم کسب علم به حلب و دمشق رفت. در سال 638ه سیـّد برهان الدین وفات یافت . مولانا تا سال 642ه در قونیه به وعظ و تدریس مشغول بود. در سال 642ه شمس الدین تبریزی که عارفی سوخته بود، وارد قونیه شد. دیدار شمس تحـّولی در مولانا پدید آورد. چون مردم مولانا را نمی دیدند با شمس به مخالفت برخاستند ،شمس در سال 643ه ناگهان غیبت کرد. با رفتن شمس مولانا حالی غریب پیدا کرد. نامه ای از شمس که از شام فرستاده بود به دست مولانا رسید. سلطان ولد پسر خود را با چند تن برای بازگرداندن شمس به شام فرستاد. شمس در محرم 645ه به قونیه بازگشت. حسودان به فتنه انگیزی مشغول شدند و معروف است که سرانجام شمس را در شعبان 645ه به قتل رساندند اما واقع این است که ظاهراً شمس بار دیگر از قونیه خارج شد وبعد از 645ه کسی نشانی از او نیافت مولانا تا پایان حیات یاد و خاطرة شمس را از یاد نبرد. سرانجام مولانا صلاح الدین فریدون زرکوب قونیوی را به جای شمس برگزید. صلاح الدین در 657ه وفات یافت. بعد از وی مولانا حسام الدین چلبی را که به ابن اخی ترک معروف است برگزید. این حسام الدین کسی است که از مولانا درخواست کرده است مثنوی را بسراید و از این باب بر گردن همة دوستداراد مولانا حق بزرگی دارد. حسام الدین یازده سال بعد از وفات مولانا بر مسند ارشاد نشسته بود. پس از وفات او در 683ه بهاءولد، پسر مولانا بر مسند نشست. از مولانا پنج اثر به نظم و نثر باقی مانده است:

1: مثنوی: این کتاب در شش دفتر است بالغ بر 25676 بیت و یکی از شاهکارهای عرفانی اسلامی است و یکی از شاخص ترین منظومه های اندیشة بشری است.

2: کلیـّات شمس یا دیوان کبیر: در 40236 بیت که حاوی شورانگیزترین غزلها و رباعیـّات مولاناست.

3: فیه ما فیه: تحریر سخنان مولاناست. گاهی مخاطب او معین الدین پروانه یکی از رجال حکومتی و وزیر دربار سلجوقی است.

4: مکتوبات: حاوی یکصدو پنجاه نامة مولاناست. این مقداری از نامه های اوست که باقی مانده است.

5: مجالس سبعه: هفت سخنرانی مولاناست که به شیوه خطابی بیان کرده است.

عشقنامه و آفاق وانفس که به مولانا نسبت داده اند از او نیست. وفات مولانا در 672ه در قونیه اتفاق افتاده و مزار او در کنار پدر ودو پسر و دیگر وابستگان بوده و زیارتگاه عاشقان همة عالم است. دربارة محتوای آثار و شیوه بیان و اندیشه های او در این مختصر نمی توان سخن گفت. علاقه مندان ناگزیر به کتابهای متعـّددی که در این باره نوشته شده است باید مراجعه کنند.

3: عراقی: فخرالدین ابراهیم بن بزرگمهر بن عبدالغفـّار همدانی معروف به عراقی در 610ه به دنیا آمد. پس از پایان تحصیل به عراق رفت و سپس در مولتان به خدمت بهاءالدین زکّریای مولتانی رسید و از دست او خرقه پوشید وبا دختر شیخ ازدواج کرد. سپس به دمشق رفت و در سال 686 یا 688ه در همانجا درگذشت و پشت مزار محیی الدین بن عربی در جبل صالحیه دمشق مدفون شد. عراقی از شاعران دل سوخته وعاشق است. سخنی ساده و استوار دارد کتابی به نام لمعات و رساله یی به نام اصطلاحات الصوفیه نیز علاوه بر دیوان دارد که همه در کلیـّات عراقی یکجا به چاپ رسیده است.

4: سعدی:مشرف الدین مصلح بن عبدالله سعدی شیرازی ظاهراً در 585 یا 606ه در شیراز در خانواده ای از اهل علم به دنیا آمد. پس از تحصیل در شیراز به بغداد رفت، در نظامیة بغداد به تحصیل پرداخت. سعدی به سبب آشفتگی اوضاع و قحطی راه سفر در پیش گرفت به بسیاری از شهرها سفر کرد. در تبریز به دیدار شمس الدین صاحب دیوان و برادرش عطا ملک جوینی و اباقاآن مغول نایل شد. زندگی سعدی را به سه دوره می توان تقسیم کرد:1- جوانی و تحصیل، 2- سیر وسیاحت، 3- عزلت و عبادت. سعدی پس از سفر طولانی به شیراز آمد و به جمع آوری آثار خود پرداخت. در کلیـّات او بیست و سه کتاب و رساله جمع شده است. معروف ترین آن کتابها: بوستان است به نظم در ده باب که در 655ه سروده است، گلستان به نثر در هشت باب که در 656ه به نام اتابک ابوبکر زنگی کرده است، قصاید عربی و فارسی، غزلیات، مقطعات، رباعیـّات و مفردات که در سالهای مختلف سروده است. مجالس پنجگانه به نثر و رسالات و سعدی در نظم و نثر استاد است. غزل عاشقانه را به اوج کمال رسانده است. کلام او آمیخته به امثال و حکم است. بسیاری از سخنان او حکم ضرب المثل یافته است. مهم ترین ویژگی سخن او در آن است که هر کس بشنود می پندارد آسان است ولی هرگز نظیر آن را نمی تواند بسراید. یعنی سخن سعدی سهل و است. بسیاری کوشیده اند که نظیر گلستان او کتابی بنویسند. مجد حوافی در 733ه روضه خلد را سروده، جامی در گذشته 898ه بهارستان را تألیف کرده ، قاآنی در گذشته 1270ه پریشان را نوشته، اما هیچ یک از عهدة برابری برنیامده اند. سعدی در 691 یا 694ه درشیراز درگذشته است و آرامگاه او در شیراز است.

5: امیر خسرو دهلوی: امیر ناصرالدین ابوالحسن خسروبن امیر سیف الدین محمود دهلوی از قبیله لاچین ترکان در سال 651ه در پتیالی(مومن آباد) به دنیا آمد. امیر خسرو در 683ه در نبردی که سلطان محمد پسر سلطان غیاث الدین با مغولان داشت دو سال به دست مغولان اسیر شد. در 701ه دست ارادت به خواجه نظام الدین اولیا داد در هندوستان در طول ششصد سال شاعری چون امیرخسرو به ظهور نرسیده است. امیرخسرو در زبان ترکی و فارسی مهارت داشت. به عربی هم شعر می گفت. او نثر نویس هم بود. او از نخستین کسانی است که از نظامی گنجوی تقلید کرده و مثنوی هایی سروده است:

1: مطالع الانوار، در جواب مخزن الاسرار که در 698 سروده است.

2: شیرین و خسرو، به تقلید خسرو و شیرین نظامی در 698ه

3: مجنون و لیلی، به تقلید لیلی و مجنون که آن را هم در 698ه ساخته است.

4: هشت بهشت، به تقلید هفت پیکر که در 701ه سروده است.

5: آیینة اسکندری، در پاسخ اسکندرنامة نظامی که در 699ه ساخته

اودیوان خود را به دورة حیات خود از جوانی تا پیری تقسیم کرده و آنها را تحفه الصغر، وسط الحیات، عزه الکمال، بقیـّه نقیـّه، نهایه الکمال نامیده است. رسائل العجاز و افضل الفواد و خزاین الفتوح از آثار منثور اوست. کتابهای دیگری هم دارد. امیرخسرو هر چند در هند به دنیا آمده در سخن پردازی چنان مهارتی دارد که شاعران ایرانی به سخنوری او اعتراف کرده اند. امیرخسرو در 725ه شش ماه بعد از وفات مرشدش نظام الدین اولیا در دهلی درگذشت و در جوار تربت نظام الدین به خاک سپرده شد.

6: محمود شبستری: سعدالدین محمود بن عبدالکریم بن یحیی شبستری، ظاهراً در 687ه درشبستر به دنیا آمده، وی مردی سفرکرده و تجربه دیده بود و از رجال بزرگ تصّوف زمان خود شمرده می شد. در ضمن سفرهایش در کرمان ساکن شد و از اولاد و خاندان او افرادی در آن سامان ماندند و طایفه ای به نام خواجگان تشکیل دادند. محمود شبستری کتابی معروف به گلشن راز دارد که در پاسخ هفده سئوال منظوم که از خراسان برایش فرستاده بودند ساخته است که قریب هزار بیت دارد و مهم ترین نکات عرفانی را مطرح کرده است. سعادتنامه مثنوی دیگر اوست. مرات المحققین و حق الیقین از آثار منثور وی است. نوشته اند که شیخ در 720ه در شبستر اتفاق افتاده و چون در هنگام وفات بیش از سی وسه سال نداشت ولادت او را سال 687ه قید کرده اند. بر گلشن راز شیخ محمود شرحهایی نوشته اند که معروف ترین آنها مفاتیح الاعجاز است از لاهیجی که در 877ه تدوین کرده است.

دیگر شاعران این عهد: لازم بود که از شاعرانی چون کمال الدین اسماعیل که ظاهراً در 635ه به دست مغولی کشته شده، خالقی طوسی که کلیله و دمنه را به نظم کشیده، همام تبریزی در گذشتة 714ه، اوحدی مراغه ای درگذشتة 738ه مولف جام جم هم نام می بردیم.

نویسندگان دوره مغول

در این بخش از شهاب الدین ابو حفض عمربن محمد عبدالله ملقب به سهروردی شافی مولف عوارف المعارف به عربی در گذشتة 623ه ، نجم الدین کبری،شهید در 618ه و مولف کتابهای متعدد از جمله فواتح الجمال و فواتح الکمال، نجم الدین رازی معروف به نجم دایه مولف کتاب معروف مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد و رسالة عقل و عشق در گذشتة 654ه در بغداد، باباافضل کاشانی که آثارش در کتابی به نام مصنفات باباافضل گرد آمده به قطب الدین شیرازی مولف درّه التاج درگذشتة 710ه، علماءالدوله سمنانی در گذشتة 736 که آثار فراوان داشته، محمد عوفی مولف لباب الالباب، شمس تبریزی مرشد مولانا مقتول احتمالاً در 645ه، برهان الدین محقق مربـّی مولانا که کتابی به نام معارف دارد و در 638 در قیصریه در گذشته، عطاملک جوینی مولف تاریخ جهانگشا، رشید الدین فضل الله همدانی مولف جامع التواریخ، وصّاف الحضره مولف تاریخ وصّاف، عزیز الدین نسقی مولف الانسان الکامل، کشف الحقایق و نام می بریم و فقط اشاره ای به زندگی خواجه نصیر طوسی داشته باشیم:

1: خواجه نصیر الدین طوسی: نصیرالدین ابوجعفر محمد بن محمد بن حسن طوسی از دانشمندان بزرگ قرن هفتم هجری د 597ه در طوس به دنیا آمد. پدرش محمد مردی فقیه بود. خواجه پیش پدر باعلوم شرعی آشنا شد. در حملة مغول خواجه بیست و دو سال داشت. به سبب آشفتگی اوضاع به قلاع اسماعیلیه پناه برد و به خدمت ناصرالدین عبدالرحیم بن ابومنصور محتشم قهستان وارد شد و به خواهش او طهاره الاعراف ابوعلی مسکویه را به فارسی ترجمه کردو اخلاق ناصری نامید. به دعوت علاءالدین محمد فرمانروای اسماعیلیان به قلعة میمون دز رفت و در

سال 654ه به هلاگو پیوست. برای آنکه خواجه رااز اسماعیلی بودن تبرئه کنند گفته اند که او بر خلاف میل خود در قلاع اسماعیلیه بوده است. خواجه پس از پیوستن به هلاگو همیشه همراه وی بود. در سال 657ه هلاگو خواجه را مأمور ساختن رصدخانه مراغه کردو رصدخانه ساخته شد و خواجه کتابخانه عظیمی در مراغه ترتیب داد که بیش از چهارصدهزار جلد کتاب داشت. خواجه به سبب تقـّرب به هلاگو خود را وقف تألیف و تصنیف کرد و سبب شد که عدة کثیری از علما از قتل نجات پیدا کنند. در 665ه سفری به خراسان کرد و مدتی درآن سرزمین ماند. آخرین بار در 672ه به بغداد سفر کرد و در همانجا بیمار شد و درگذشت. جنازه اش را به کاظمین بردند و در پایین پای امام هفتم و امام نهم(ع) به خاک سپردند. خواجه یکصد و هشتاد و چهار اثر بزرگ و کوچک داشته است. اساس الاقتباس در منطق را در 642ه نوشته، اخلاق ناصری ترجمة کتاب ابن مسکویه است در حکمت عملی، معیارالاشعار در عروض که در سال 646ه نوشته، تجوید العقاید در کلام شیعه، تنسوخ نامه ایلخانی در صفات جواهر و سنگهای قیمتی به فارسی و بسیاری آثار دیگر

جلال‌الدین‌ خوارزمشاه‌ مِنْكُبِرْنی‌ (اخرین شاه خوارزمشاهیان

جلال‌الدین‌ خوارزمشاه‌ مِنْكُبِرْنی‌ (منگبرتی‌) ، آخرین‌ سلطان‌ سلسله‌ خوارزمشاهیان‌ * و فرزند ارشد سلطان‌ محمدخوارزمشاه‌ * . نام‌ وی‌ منكبرنی‌ و لقبش‌ جلال‌الدین‌ است‌. نامِ او در منابع‌ به‌ اشكالِ گوناگون‌، همچون‌ منكبرنی‌، منكبرتی‌، منكوبری‌، منگبرتی‌ و جز آن‌، نوشته‌ شده‌ و وجه‌ تسمیه‌، نحوه‌ تلفظ‌ و معنای‌ دقیق‌ آن‌ معلوم‌ نیست‌ (رجوع کنید به نسوی‌، تعلیقات‌ مینوی‌، ص‌293ـ294؛ ذهبی‌، 1406، ج‌22، ص‌326؛ نیزرجوع کنید به جوینی‌، ج‌2، حواشی‌ قزوینی‌، ص‌284ـ287؛ قس‌ سبط‌ ابن‌جوزی‌، ج‌8، قسم‌2، ص‌668 و ابن‌تغری‌ بردی‌، ج‌6، ص‌276، كه‌ نام‌ وی‌ را تكش‌ یا محمود نوشته‌اند). برخی‌ پژوهشگران‌، با استناد به‌ نسخ‌ خطی كهن‌، تلفظ‌ مِنْكُبِرْنی‌ یا مَنْكْبُرْنی‌ را صحیح‌ می‌دانند و گروهی‌ دیگر، با استناد به‌ داده‌های‌ سكه‌شناختی‌، مَنْگُبِرْتی‌ (به‌ معنای‌ خداداد یا اللّه‌وردی‌) را شكل‌ صحیح‌ این‌ نام‌ می‌دانند (رجوع کنید به آلیاری‌، ص‌431ـ434؛ د.اسلام، چاپ‌ دوم‌؛ د.ا.د.ترك‌ ، ذیل‌ «جلال‌الدین‌خوارزمشاه‌»؛ نیز رجوع کنید به جوینی‌، همانجا). تاریخ‌ تولد او روشن‌ نیست‌. مادرش‌، آی‌چیچاك‌ (آی‌جیجك‌)، كنیزكی‌ هندی‌ بود (نسوی‌، ص‌59؛ د. ترك‌ ، ذیل‌ «جلال‌الدین‌ خوارزمشاه‌») و به‌ همین‌ سبب‌ مادربزرگش‌، تركان‌ خاتون‌ * ، با جلال‌الدین‌ رابطه‌ خوبی‌ نداشت‌ و به‌رغم‌ آنكه‌ جلال‌الدین‌ بزرگ‌ترین‌ پسر خوارزمشاه‌ بود، از ولایتعهدی‌ او جلوگیری‌ كرد (رجوع کنید به نسوی‌، ص‌38).

از حوادث‌ دوران‌ كودكی‌ و نوجوانی جلال‌الدین‌ اطلاعی‌ در دست‌ نیست‌. در اوایل‌ 612، كه‌ سلطان‌ محمد خوارزمشاه‌ به‌ دشت‌ قبچاق‌ رفت‌ و با اردوی‌ مغولان‌ به‌ سركردگی‌ جوجی‌خان‌، فرزند چنگیزخان‌ * ، مواجه‌ شد، جلال‌الدین‌ همراه‌ پدرش‌ بود و با رشادت‌، جانِ او را نجات‌ داد (جوینی‌، ج‌1، ص‌51ـ52، ج‌2، ص‌102ـ104؛ رشیدالدین‌ فضل‌اللّه‌، ج‌1، ص‌345). در شعبان‌ 612، محمد خوارزمشاه‌ قلمرو غوریان‌، به‌ جز هرات‌، را تصرف‌ كرد و حكومتِ آن‌ مناطق‌ و سیستان‌ را به‌ جلال‌الدین‌ سپرد و شهاب‌الدین‌ الپ‌ هروی‌ را وزیر و پیشكار او كرد (ابن‌اثیر، ج‌12، ص‌310؛ نسوی‌، ص‌38؛ منهاج‌ سراج‌، ج‌1، ص‌309، 315؛ شبانكاره‌ای‌، ص‌138؛ نیزرجوع کنید به بارتولد، 1352ش‌، ج‌2، ص‌735؛ قس‌ د.ا.د.ترك‌ ، همانجا، كه‌ هرات‌ را نیز جزو قلمرو او شمرده‌ است‌). جلال‌الدین‌ در واپسین‌ سالهای‌ حكومت‌ پدرش‌، همراه‌ او بود و در شورای‌ نظامی‌ كه‌ در 616، برای‌ اتخاذ شیوه‌ دفاعی‌ در برابر هجوم‌ مغولان‌، تشكیل‌ شد، حضور داشت‌ و پیشنهاد كرد كه‌ با مغولان‌ در اطراف‌ سیحون‌ مقابله‌ كنند، اما خوارزمشاه‌ نپذیرفت‌. او چند بار كوشید كه‌ پدرش‌ را به‌ رویارویی‌ با مغولان‌ وادار كند، اما موفق‌ نشد. جلال‌الدین‌ در تمام‌ دوره‌ عقب‌نشینی خوارزمشاه‌، او را همراهی‌ كرد. خوارزمشاه‌ اندكی‌ قبل‌ از مرگ‌ خود در جزیره‌ آبسكون‌، جلال‌الدین‌ را به‌ جانشینی‌ خود برگزید و فرزندان‌ دیگر خود را به‌ اطاعت‌ از وی‌ خواند. جلال‌الدین‌، پس‌ از مرگ‌ پدر، از طریق‌ مَنْقِشْلاغ‌ به‌ خوارزم‌ رفت‌، اما به‌سبب‌ مخالفتِ سرانِ قبچاق‌ ــكه‌ به‌ سلطنت‌ اوزلاغ‌شاه‌، برادر كوچك‌تر جلال‌الدین‌، تمایل‌ داشتند، و همدستی‌ آنان‌ در توطئه‌ قتل‌ جلال‌الدین‌ــ خوارزم‌ را ترك‌ كرد و به‌ سوی‌ خراسان‌ رفت‌. سپاهیانِ مغول‌ به‌ تعقیب‌ او پرداختند و در حدود نَسا با وی‌ روبه‌رو شدند. جلال‌الدین‌ مغولان‌ را شكست‌ داد و توانست‌ به‌ افسانه‌ شكست‌ناپذیری‌ آنان‌ پایان‌ دهد. سپس‌، برای‌ تجهیز سپاه‌، به‌ نیشابور رفت‌، اما در مطیع‌ و متحد ساختن‌ سرداران‌ و فرمانروایانِ خراسان‌، برای‌ مبارزه‌ با مغولان‌، ناكام‌ ماند و ناچار در 15 ذیحجه‌ 617 از آنجا به‌ غزنی‌/ غزنین‌ رفت‌ (نسوی‌، ص‌84ـ87، 91ـ92؛ جوینی‌، ج‌2، ص‌130ـ134؛ نیز رجوع کنید به منهاج‌ سراج‌، ج‌1، ص‌312، 315ـ 316؛ رشیدالدین‌ فضل‌اللّه‌، ج‌1، ص‌347ـ348، 369ـ 370؛ شبانكاره‌ای‌، ص‌141ـ142). در غزنین‌ امین‌ ملك‌ (حاكم‌ هرات‌)، اعظم‌ملك‌ (حاكم‌ بلخ‌) و برخی‌ دیگر از حاكمان‌ محلی‌، به‌ وی‌ پیوستند و جلال‌الدین‌، با حمایت‌ آنان‌، توانست‌ سپاهیانی‌ از ایلات‌ تركمن‌، قَنْقلی‌، خلج‌ و غوری‌ گرد آورد. او در 618 چندین‌ بار گروههایی‌ از مغولان‌ را در اطراف‌ هرات‌ و بامیان‌ مغلوب‌ ساخت‌ و در جنگ‌ پَرْوان‌ (نزدیك‌ كابل‌ امروزی‌) لشكر چهل‌ هزار نفری‌ مغول‌، به‌ فرماندهی‌ شیكی‌ قوتوقو (قوتوقونویان‌)، را شكست‌ داد (نسوی‌، ص‌92ـ93، 106ـ107، با این‌ ملاحظه‌ كه‌ نام‌ فرمانده‌ مغول‌ را تولی‌ نوشته‌ است‌؛ جوینی‌، ج‌2، ص‌135ـ137؛ منهاج‌ سراج‌، ج‌1، ص‌316، ج‌2، ص‌117ـ119؛ ذهبی‌، 1418، حوادث‌ و وفیات‌ 611ـ 620ه، ص‌53؛ نیز رجوع کنید به ابن‌اثیر، ج‌12، ص‌395ـ396؛ رشیدالدین‌ فضل‌اللّه‌، ج‌1، ص‌431؛ شبانكاره‌ای‌، ص‌143؛ بویل‌، ص‌318). این‌ پیروزیها، ایرانیان‌ را به‌ مقاومت‌ در برابر مغولان‌ و مبارزه‌ با آنان‌ دلگرم‌ كرد، چنانكه‌ در بیشتر شهرهای‌ خراسان‌ به‌ قتل‌عام‌ مغولان‌ پرداختند.

چنگیزخان‌، با شنیدنِ اخبارِ فتوحات‌ ایرانیان‌، با لشكری‌ سترگ‌ برای‌ سركوبی‌ جلال‌الدین‌ به‌ سوی‌ غزنین‌ حركت‌ كرد. در این‌ زمان‌، میان‌ سران‌ سپاه‌ ناهمگون‌ جلال‌الدین‌، بر سر تقسیم‌ غنایم‌، اختلاف‌ افتاد و آنان‌ پراكنده‌ شدند. جلال‌الدین‌، ناگزیر، به‌ مرزهای‌ هند عقب‌ نشست‌ و در كرانه‌ رود سند مستقر گردید. با رسیدنِ سپاهِ مغول‌، جلال‌الدین‌ با لشكرِ اندكش‌ به‌ مقاومت‌ پرداخت‌ و چون‌ توانایی‌ ادامه‌ نبرد را نداشت‌، با اسب‌ از رود سند گذشت‌ و به‌ هند رفت‌. اهل‌ حرم‌ او یا اسیر شدند یا به‌ قتل‌ رسیدند یا در آب‌ غرق‌ شدند (رجب‌ و شوال‌ 618؛ رجوع کنید به نسوی‌، ص‌110ـ111؛ جوینی‌، ج‌1، ص‌103، 105ـ107، ج‌2، ص‌139ـ 142؛ ابن‌عبری‌، ص‌411ـ412؛ گروسه‌، ص‌398ـ 399). با عبور جلال‌الدین‌ از سند، یكی‌ از حاكمان‌ محلی‌ به‌ نام‌ زانه‌ شتره‌، صاحب‌ منطقه‌ كوه‌ جودی‌، كه‌ از حمله‌ مغولانی‌ كه‌ در تعقیب‌ جلال‌الدین‌ بودند، بیمناك‌ بود، بر او تاخت‌. جلال‌الدین‌ كه‌ نخست‌ قصد داشت‌ به‌ غزنین‌ بگریزد، تصمیم‌ به‌ مقاومت‌ گرفت‌ و، به‌رغم‌ كمبود سپاهیان‌ و تجهیزات‌، بر او پیروز شد. بقایای‌ سپاه‌ زانه‌ شتره‌ و دیگر غازیان‌ به‌ وی‌ پیوستند و او لشكری‌ چند هزار نفری‌ آراست‌ و به‌ توسعه‌ قدرت‌ خود در هند امیدوار شد (نسوی‌، ص‌114ـ115؛ ذهبی‌، 1418، همانجا).

چنگیزخان‌، كه‌ در این‌ زمان‌ در اطراف‌ غزنین‌ بود، سپاهی‌ را به‌ سركردگی‌ توربای‌ تَقْشی‌ (دوربای‌ نویان‌) به‌ تعقیبِ جلال‌الدین‌ فرستاد. جلال‌الدین‌ به‌ سوی‌ دهلی‌ عقب‌ نشست‌ و سپاهِ مغول‌، پس‌ از قتل‌ و غارت‌ در مُلتان‌ و لاهور و پیشاور، به‌ خراسان‌ بازگشت‌ (جوینی‌، ج‌1، ص‌112، ج‌2، ص‌144؛ رشیدالدین‌ فضل‌اللّه‌، ج‌1، ص‌377، 431ـ432). جلال‌الدین‌ در 619ـ621، برای‌ تحكیم‌ قدرت‌ خود در هند، از جمله‌ در دهلی‌ و سیوستان‌ و اُچ‌، با حكمرانان‌ آن‌ نواحی‌، اعم‌ از مسلمان‌ و هندو، همچون‌ ناصرالدین‌ قُباچَه‌ و شمس‌الدین‌ اِلْتُتمش‌، جنگید؛ اما، به‌رغمِ پیروزی‌ در این‌ نبردها، سلطه‌اش‌ در آن‌ مناطق‌ پایدار نبود (نسوی‌، ص‌116ـ120؛ نیز رجوع کنید به بویل‌، ص‌322ـ323؛ د.اسلام‌ ، همانجا).

جلال‌الدین‌ در 621، با آگاهی‌ از بازگشت‌ چنگیز به‌ مغولستان‌ و استیلای‌ برادرش‌ (غیاث‌الدین‌) و براق‌ حاجب‌ * بر ایران‌ مركزی‌ و غربی‌ و كرمان‌، تصمیم‌ به‌ بازگشت‌ گرفت‌. او نخست‌ حسن‌ قرتق‌، معروف‌ به‌ وفاملك‌، را به‌ حكومت‌ غزنین‌ و اطراف‌ آن‌ گماشت‌، سپس‌ از كویر مكران‌ و بلوچستان‌ گذشت‌ و با تحمل‌ سختی فراوان‌، به‌ كرمان‌ رسید و براق‌حاجب‌ را مطیع‌ خود ساخت‌ و دختر وی‌ را به‌ همسری‌ گرفت‌ (نسوی‌، ص‌121ـ 122، 126ـ127؛ ناصرالدین‌ منشی‌ كرمانی‌، ص‌23ـ 24؛ حمداللّه‌ مستوفی‌، ص‌498؛ قس‌ شبانكاره‌ای‌، ص‌144، كه‌ نوشته‌ است‌ جلال‌الدین‌ دختر خود را به‌ براق‌ داد). وی‌ سپس‌ روانه‌ فارس‌ شد. در میانه‌ راه‌، حكمران‌ یزد، محمود شاه‌بن‌ سپهسالار (حك: 616ـ 629)، و پس‌ از ورود به‌ فارس‌، اتابك‌ سلغری‌ فارس‌، سعدبن‌ زنگی‌ (حك: 599ـ623)، به‌ اطاعت‌ او درآمدند و او ملك‌خاتون‌، دختر سعدبن‌ زنگی‌، را به‌ ازدواج‌ خود درآورد و سپس‌ به‌ مناطق‌ مركزی‌ ایران‌ لشكر كشید و پس‌ از غلبه‌ بر برادرِ خود، غیاث‌الدین‌، قلمرو او را تصرف‌ كرد و رهسپار غرب‌ ایران‌ شد و در شاپورخواست‌، اتابكان‌ لر را به‌ اطاعت‌ خود درآورد و از آنجا به‌ خوزستان‌ رفت‌ و با تصرف‌ خوزستان‌ و محاصره‌ شوشتر در محرّم‌ 622، حكومت‌ خوارزمشاهی‌ را احیا كرد (رجوع کنید به ابن‌اثیر، ج‌12، ص‌425ـ426؛ نسوی‌، ص 127ـ128، 138؛ جوینی‌، ج‌2، ص‌150ـ154؛ رشیدالدین‌ فضل‌اللّه‌، ج‌1، ص‌392ـ393، با این‌ ملاحظه‌ كه‌ زمان‌ واقعه‌ را 620 و تاریخ‌ محاصره‌ شوشتر را محرّم‌ 621 نوشته‌ است‌؛ حمداللّه‌ مستوفی‌، ص‌498). از این‌ پس‌، جلال‌الدین‌ مبارزه‌ با مغولان‌ را در مشرق‌ قلمرو خود و تلاش‌ برای‌ اتحاد با همسایگان‌ مسلمان‌ غربی‌ برای‌ مبارزه‌ با مغولان‌ را دو ركن‌ اساسی‌ سیاست‌ خود قرار داد؛ اما ناتوانی‌ سیاسی‌ وی‌ در جلب‌ مساعدت‌ این‌ همسایگان‌، مانع‌ از توفیق‌ وی‌ گردید و حتی‌ به‌ غفلتِ او از مغولها انجامید (رجوع کنید به ادامه‌ مقاله‌).

جلال‌الدین‌، برخلافِ اسلافِ خود، با ابراز اطاعت‌ از خلیفه‌ عباسی‌ ناصرلدین‌اللّه‌ (حك: 575ـ622) و ضرب‌ سكه‌ به‌ نام‌ وی‌، كوشید به‌ اقتدار خود مشروعیت‌ ببخشد و نیز از پشتیبانی‌ خلیفه‌ در برابر مغولها برخوردار شود؛ از این‌رو، در محرّم‌ 621 كه‌ به‌ خوزستان‌ و اطراف‌ بصره‌ تاخت‌ و عاملِ خلیفه‌ را در شوشتر محاصره‌ كرد، برخی‌ از عمال‌ خلیفه‌ را كه‌ در خوزستان‌ دستگیر شده‌ بودند، آزاد كرد و ضیاءالملك‌ علاءالدین‌بن‌ محمد نسوی‌ را برای‌ عذرخواهی‌ به‌ بغداد فرستاد؛ اما، خلیفه‌، كه‌ اختلافاتِ گذشته‌ خود را با خوارزمشاهیان‌ فراموش‌ نكرده‌ بود، به‌ او پاسخ‌ مناسبی‌ نداد و علاوه‌ بر نگهداشتن‌ ضیاءالملك‌، سپاهی‌ را به‌ سركردگی‌ جمال‌الدین‌ قَشْتَمور به‌ جنگ‌ جلال‌الدین‌ فرستاد و به‌ مظفرالدین‌ گوكبوری‌ (حك: 586ـ630)، والی‌ اِربِل‌ (اربیل‌، در شمال‌ بین‌النهرین‌)، دستور داد تا قشتمور را یاری‌ كند و جلال‌الدین‌ را شكست‌ دهند. جلال‌الدین‌، با استفاده‌ از ناهماهنگی‌ میانِ این‌ دو سردار، قشتمور را مغلوب‌ كرد و به‌ سوی‌ بغداد پیش‌ رفت‌. او، با اینكه‌ هیچ‌ مانعی‌ وجود نداشت‌ و ظاهراً فقط‌ برای‌ اثبات‌ حسن‌ نیتِ خود، از بعقوبه‌ * جلوتر نرفت‌، اما چون‌ با مقاومت‌ اهالی‌ شهرهای‌ اطراف‌، به‌ ویژه‌ دَقوقاء، روبه‌رو شد به‌ قتل‌ و غارت‌ آنان‌ پرداخت‌. وی‌ در ربیع‌الا´خر همان‌ سال‌، سپاه‌ مظفرالدین‌ گوكبوری‌ را شكست‌ داد و مظفرالدین‌ را اسیر كرد (ابن‌اثیر، ج‌12، ص‌426ـ428؛ نسوی‌، ص‌138؛ جوینی‌، ج‌2، ص‌154ـ 156؛ رشیدالدین‌ فضل‌اللّه‌، ج‌1، ص‌393ـ394؛ قس‌ سبط‌ ابن‌جوزی‌، ج‌8، قسم‌2، ص‌634 و ابن‌تغری‌ بردی‌، ج‌6، ص‌260، كه‌ از تلاش‌ وی‌ برای‌ اتحاد با ملوك‌ ایوبی‌ به‌ منظور حمله‌ به‌ بغداد و خلع‌ خلیفه‌ خبر داده‌اند؛ نیز رجوع کنید به شبانكاره‌ای‌، ص‌145، كه‌ والی‌ اربیل‌ درست‌ است‌ و بویل‌، ص‌324، كه‌ علت‌ حمله‌ نكردن‌ به‌ بغداد را استحكامات‌ بغداد دانسته‌ است‌).

جلال‌الدین‌ در آخر ربیع‌الآخر 622 از دقوقاء عازم‌ كردستان‌ و آذربایجان‌ شد. شهاب‌الدین‌ سلیمان‌شاه‌ اِیوائی‌، حكمران‌ كردستان‌، خواهر خویش‌ را به‌ ازدواجِ او درآورد. جلال‌الدین‌ در مراغه‌ مطّلع‌ گردید كه‌ ایغان‌ طایسی‌، دامادِ (و به‌ قول‌ برخی‌ مورخان‌، خالوی‌) غیاث‌الدین‌ و از سرداران‌ خوارزمشاهی‌، به‌ تحریك‌ خلیفه‌ عباسی‌، در همدان‌ عصیان‌ كرده‌ است‌، لذا با شتاب‌ خود را از مراغه‌ به‌ همدان‌ رساند و شورشِ وی‌ را سركوب‌ كرد (ابن‌اثیر، ج‌12، ص‌432؛ نسوی‌، همانجا؛ قس‌ جوینی‌، ج‌2، ص‌153، كه‌ رسیدن‌ سلیمان‌شاه‌ را به‌ خدمت‌ او در لرستان‌ دانسته‌ است‌). جلال‌الدین‌ در اواسط‌ 622، در پاسخ‌ به‌ استمداد اهالی‌ آذربایجان‌ برای‌ مقابله‌ با گرجیان‌، بار دیگر به‌ مراغه‌ و سپس‌ به‌ تبریز رفت‌. ازبك‌بن‌ محمد (حك: 607ـ622)، اتابك‌ آذربایجان‌، به‌ گنجه‌ گریخت‌ و تبریز محاصره‌ شد و، با تمایل‌ همسر ازبك‌ (دختر سلطان‌ طغرل‌ سوم‌ سلجوقی‌) به‌ جلال‌الدین‌، در 17 رجب‌ 622 شهر تسلیم‌ گردید و آذربایجان‌ نیز به‌ تصرف‌ جلال‌الدین‌ درآمد. او برای‌ تلطیف‌ احساسات‌ خلیفه‌ در حق‌ خود و جلب‌ كمكِ وی‌ بر ضد مغولان‌، دستور داد تا در همه‌ متصرفاتِ تحت‌فرمان‌ او، پس‌ از چندین‌ سال‌، دوباره‌ به‌ نام‌ خلیفه‌ ناصرلدین‌اللّه‌ خطبه‌ خوانده‌ شود (ابن‌اثیر، ج‌12، ص‌433ـ434؛ نسوی‌، ص‌140ـ141؛ جوینی‌، ج‌2، ص‌156ـ157).

تصرف‌ آذربایجان‌، توجه‌ جلال‌الدین‌ را به‌ گرجستان‌ و قفقاز جلب‌ كرد، به‌ طوری‌ كه‌ از توجه‌ به‌ هجوم‌ مغولان‌ بازماند (رجوع کنید به ادامه‌ مقاله‌). گرجیان‌ در این‌ هنگام‌، با استفاده‌ از فرار اتابك‌ ازبك‌، قصد حمله‌ دیگری‌ داشتند و از این‌رو، جلال‌الدین‌ در شعبان‌ 622 روانه‌ گرجستان‌ شد؛ ابتدا شهر دوین‌ را گرفت‌ و سپس‌ گرجیان‌ را در گَرْنی‌ شكست‌ داد و تا ابخاز پیش‌ رفت‌، اما با رسیدن‌ اخبارِ شورشِ هواداران‌ اتابك‌ ازبك‌، به‌ تبریز بازگشت‌ و عاملان‌ شورش‌ را سركوب‌ كرد و آنگاه‌، طبق‌ وعده‌ پیشین‌، با همسر اتابك‌ ازبك‌ ازدواج‌ نمود (رجوع کنید به ابن‌اثیر، ج‌12، ص‌435ـ437؛ نسوی‌، ص‌142ـ149؛ جوینی‌، ج‌2، ص‌158ـ160؛ یاقوت‌ حموی‌، ج‌1، ص‌78، با این‌ ملاحظه‌ كه‌ زمان‌ آن‌ را 621 دانسته‌ است‌). جلال‌الدین‌ در ذیحجه‌ 622 بار دیگر به‌ گرجستان‌ رفت‌ و با فاش‌ شدنِ توطئه‌ سرانِ گرجی‌، كه‌ در خدمتش‌ بودند، همه‌ را به‌ قتل‌ رساند و به‌ مناطق‌ اطراف‌ لوری‌ تاخت‌ و در غیاب‌ روسودان‌، ملكه‌ گرجستان‌ (حك: 620ـ645)، توجه‌ سردارانِ گرجی‌ را به‌ خود جلب‌ كرد تا اورخان‌، حاكم‌ گنجه‌، توانست‌ در ربیع‌الاول‌ 623، به‌ تفلیس‌ بتازد و سپس‌ از دو سو سپاهیان‌ گرجی‌ را در میان‌ گرفتند و درهم‌ كوبیدند. جلال‌الدین‌، پس‌ از غلبه‌ بر تفلیس‌ و تصاحب‌ خزاین‌ و اموال‌ سلطنتی‌ و كلیساها، به‌ قتل‌ و غارت‌ مسیحیانِ گرجی‌ پرداخت‌ و مسلمانانِ آن‌ نواحی‌ را از سلطه‌ یكصد ساله‌ آنان‌ رهایی‌ داد و بدین‌ترتیب‌، نام‌ خود را بلندآوازه‌ ساخت‌ (رجوع کنید به ابن‌اثیر، ج‌12، ص‌449ـ450؛ یاقوت‌ حموی‌، ج‌4، ص‌251ـ252؛ نسوی‌، ص‌148، 150ـ151؛ جوینی‌، ج‌2، ص‌161ـ165).

از سوی‌ دیگر، با مرگ‌ خلیفه‌ عباسی‌ ناصرلدین‌اللّه‌ در رمضان‌ 622 و ملایمت‌ جانشینانِ وی‌ با جلال‌الدین‌، مناسبات‌ آنان‌ بهبود یافت‌ (رجوع کنید به ادامه‌ مقاله‌). با اینكه‌ جلال‌الدین‌، برای‌ مبارزه‌ با مغولان‌، خواهان‌ اتحاد با ملوك‌ ایوبی‌ مصر و شام‌، خلیفه‌ عباسی‌ و سلجوقیان‌ روم‌ بود، معلوم‌ نیست‌ چرا پس‌ از فتح‌ تفلیس‌، در جمادی‌الآخره‌ 623 دست‌اندازی‌ به‌ متصرفات‌ ملوك‌ ایوبی‌ در ارمنستان‌ را آغاز كرد و نواحی‌ اطراف‌ اخلاط‌ را غارت‌ نمود. در همین‌ هنگام‌ خبر عصیان‌ براق‌ حاجب‌ و پیوستنِ او به‌ مغولان‌ رسید و جلال‌الدین‌ سپاه‌ خود را، به‌ سركردگی‌ شرف‌الملكِ وزیر، در آنجا گذاشت‌ و با تعدادی‌ از سپاهیان‌، هفده‌ روزه‌ خود را به‌ كرمان‌ رساند و براق‌ را مطیع‌ خود ساخت‌ (ابن‌اثیر، ج‌12، ص‌453ـ454؛ نسوی‌، ص‌152ـ153؛ جوینی‌، ج‌2، ص‌165). در غیابِ جلال‌الدین‌، سپاهیان‌ او در قفقاز و ارمنستان‌ به‌ غارت‌ پرداختند. حاجب‌ حسام‌الدین‌ علی‌ موصلی‌، كه‌ از طرف‌ ملك‌ اشرف‌ ایوبی‌ (حك: 626ـ634؛ حكمران‌ ایوبی‌ سوریه‌ و آناطولی‌) حاكم‌ اخلاط‌ بود، به‌ مقابله‌ با آنان‌ برخاست‌ و مانع‌ از غارت‌ اخلاط‌ شد. شرف‌الملك‌ از جلال‌الدین‌ یاری‌ خواست‌ و جلال‌الدین‌ با شتاب‌ از كرمان‌ به‌ آذربایجان‌ بازگشت‌ و در رمضان‌ 623 به‌ شهرهای‌ آنی‌ و قارص‌ حمله‌ برد و چون‌ با مقاومت‌ اهالی‌ مواجه‌ شد، دستور قتل‌ و غارت‌ داد (رجوع کنید به ابن‌اثیر، ج‌12، ص‌459ـ460). جلال‌الدین‌ در 15 ذیقعده‌ 623 اخلاط‌ را در محاصره‌ گرفت‌، اما به‌ علت‌ شورش‌ و راهزنیهای‌ تركمنهای‌ ایوائی‌ (ایوه‌ای‌) در كردستان‌ و آذربایجان‌، اخلاط‌ را رها كرد و به‌ سركوبی‌ آنان‌ پرداخت‌ (رجوع کنید به همان‌، ج‌12، ص‌462). در غیابِ جلال‌الدین‌، گرجیان‌ با مسلمانانی‌ كه‌ از سپاه‌ خوارزم‌ صدمه‌ دیده‌ و ناراضی‌ بودند، متحد شدند و در ربیع‌الاول‌ 624 تفلیس‌ را از خوارزمیان‌ گرفتند. جلال‌الدین‌ بلافاصله‌ بدان‌ سو حركت‌ كرد و آنان‌ كه‌ قدرت‌ مقاومت‌ در خود نمی‌دیدند، شهر را آتش‌ زدند و گریختند (همان‌، ج‌12، ص‌469؛ نیز رجوع کنید به جوینی‌، ج‌2، ص‌167).

در همین‌ زمان‌ (624)، به‌ سبب‌ بی‌تدبیری درباریان‌ جلال‌الدین‌، مناسبات‌ وی‌ با اسماعیلیانِ الموت‌ ــكه‌ می‌توانستند متحدان‌ خوبی‌ برای‌ وی‌ بر ضد مغولان‌ باشندــ تیره‌ شد؛ اورخان‌، دایی‌ جلال‌الدین‌ و از سرداران‌ او، كه‌ حاكم‌ بخشی‌ از خراسان‌ و قهستان‌ بود، به‌ قلمرو اسماعیلیان‌ تعرض‌ كرد و به‌ سفیرِ الموت‌، كه‌ اعتراض‌ كرده‌ بود، پاسخ‌ تندی‌ داد. در نتیجه‌، فداییان‌ اسماعیلی‌ او را در گنجه‌ به‌ قتل‌ رساندند و جلال‌الدین‌ نیز به‌ خونخواهی‌، به‌ قلمرو اسماعیلیان‌ وارد شد و آنان‌ را كشت‌ و آنجا را غارت‌ كرد. دربار الموت‌ سفیرِ دیگری‌ نزد جلال‌الدین‌ فرستاد. شرف‌الملك‌ وزیر، كه‌ از فداییان‌ اسماعیلی‌ ترسیده‌ بود، به‌ مذاكره‌ با سفیر پرداخت‌؛ اما، جلال‌الدین‌، شرف‌الملك‌ را مجبور ساخت‌ تا پنج‌ تن‌ از فداییانِ حاضر در اردو را زنده‌ در آتش‌ بسوزاند. جلال‌الدین‌ سپس‌، در پاسخ‌ به‌ سومین‌ سفیر الموت‌، ده‌ هزار دینار از خراجِ دامغان‌ را به‌ عنوان‌ خونبها به‌ آنان‌ بخشید (ابن‌اثیر، ج‌12، ص‌470؛ نسوی‌، ص‌163ـ164؛ نیز رجوع کنید به بارتولد، 1376ش‌، ص‌184ـ185؛ استرویوا ، ص‌869ـ871). در همین‌ زمان‌ (اواسط‌ 624)، جلال‌الدین‌ خبرِ حمله‌ مغولان‌ به‌ خراسان‌ را شنید و با شتاب‌ به‌ مقابله‌ با آنان‌ شتافت‌ و در اطراف‌ دامغان‌ آنان‌ را شكست‌ داد و برای‌ جلوگیری‌ از ادامه‌ عملیات‌ آنان‌، در ری‌ ماند (ابن‌اثیر، همانجا). در غیاب‌ جلال‌الدین‌، اختلاف‌ میان‌ شرف‌الملك‌ وزیر با همسر جلال‌الدین‌ (كه‌ دختر طغرل‌ سلجوقی‌ بود)، سبب‌ شد كه‌ ملكه‌ از حاجب‌ حسام‌الدین‌ علی‌، حكمران‌ اخلاط‌، كمك‌ بخواهد و حاجب‌علی‌ نیز در شعبان‌ 624 به‌ اطراف‌ آذربایجان‌ تاخت‌ (رجوع کنید به همان‌، ج‌12، ص‌471؛ نسوی‌، ص‌178ـ184)؛ اما، جلال‌الدین‌ در ری‌ ماند و در اوایل‌ 625، كه‌ مغولان‌ بار دیگر به‌ آن‌ مناطق‌ آمدند، با آنان‌ مبارزه‌ كرد.

درباره‌ تعداد نبردهای‌ جلال‌الدین‌ با مغولان‌، مورخان‌ اختلاف‌نظر دارند. او در یكی‌ از جنگها مغلوب‌ شد و به‌ اصفهان‌ عقب‌ نشست‌ و با یاری‌ اهالی‌ اصفهان‌ به‌ مبارزه‌ با مغولان‌ پرداخت‌ و در حالی‌كه‌ بخشی‌ از اردوی‌ مغول‌ را شكست‌ داده‌ بود، بخش‌ دیگرِ سپاهِ وی‌ با خیانتِ برادرش‌، غیاث‌الدین‌، مغلوب‌ شد و سپاهیان‌ خوارزم‌ گریختند و جلال‌الدین‌ با عده‌ كمی‌ از سپاهیان‌ باقی‌مانده‌ محاصره‌ شد؛ با این‌ همه‌، او مغولان‌ را تارومار كرد و به‌ كوههای‌ لرستان‌ و بختیاری‌ گریخت‌. اهالی‌ اصفهان‌ با ناامیدی‌ تا پایان‌ رمضان‌ 625 در مقابل‌ مغولان‌ مقاومت‌ كردند و در این‌ زمان‌، جلال‌الدین‌ بر مغولان‌ تاخت‌ و آنان‌ را شكست‌ داد و وارد شهر شد. او، پس‌ از تنبیه‌ خائنان‌، در تعقیب‌ مغولان‌ به‌ ری‌ رفت‌ و جمعی‌ از سپاهیان‌ خود را به‌ خراسان‌ فرستاد و متصرفاتش‌ را تقریباً تا جیحون‌ رساند (ابن‌اثیر، ج‌12، ص‌476ـ477؛ نسوی‌، ص‌167ـ172؛ جوینی‌، ج‌2، ص‌168ـ170). غیاث‌الدین‌ به‌ شوشتر گریخت‌ و پس‌ از نومیدی‌ از ارتباط‌ با خلیفه‌، به‌ قلعه‌ الموت‌ پناه‌ برد. علاءالدین‌ محمد، حكمران‌ اسماعیلی‌ الموت‌ (حك: 618ـ653)، ضمن‌ پناه‌ دادن‌ به‌ وی‌، نزد جلال‌الدین‌ وساطت‌ كرد و به‌رغم‌ راضی‌ نبودن‌ جلال‌الدین‌، غیاث‌الدین‌ از الموت‌ خارج‌ شد و به‌ كرمان‌ رفت‌؛ اما، به‌ دست‌ براق‌حاجب‌ به‌ قتل‌ رسید (ابن‌اثیر، ج‌12، ص‌475ـ476؛ نسوی‌، ص‌175ـ176). در این‌ هنگام‌ جلال‌الدین‌ از اصفهان‌ به‌ شرف‌الملك‌ وزیر نامه‌ نوشت‌ و دستور داد تا كاروان‌ بازرگانی‌ اسماعیلیان‌ را، كه‌ یكی‌ از جاسوسانِ مغولِ مأمور به‌ جاسوسی‌ در دربارهای‌ شام‌ و مصر را همراه‌ داشت‌، تفتیش‌ و جاسوس‌ را اسیر كند. شرف‌الملك‌، ضمن‌ تفتیش‌، بازرگانان‌ را به‌ قتل‌ رساند و اموالشان‌ را تصاحب‌ كرد. حكمران‌ الموت‌ نزد جلال‌الدین‌ سفیر فرستاد و به‌ این‌ اقدام‌ اعتراض‌ نمود. جلال‌الدین‌ نیز اموال‌ را پس‌ داد و وزیر را واداشت‌ كه‌ به‌ سفیر الموت‌ غرامت‌ بپردازد (استرویوا، ص‌873).

جلال‌الدین‌ پس‌ از بازگشت‌ به‌ آذربایجان‌، در اواخر 625 به‌ تلافی‌ تعرضات‌ حاجب‌ علی‌، حكمران‌ اخلاط‌، به‌ منطقه‌ ارمنستان‌ تاخت‌ و نواحی‌ موش‌، وان‌ و اخلاط‌ را غارت‌ كرد؛ اما، با فرا رسیدن‌ فصل‌ سرما ناچار به‌ تبریز بازگشت‌ (رجوع کنید به ابن‌اثیر، ج‌12، ص‌481). او در آغاز 626 از اتحاد گرجیان‌ با ملوك‌ آناطولی‌ و سوریه‌، كه‌ از خوارزمشاه‌ بیمناك‌ بودند، آگاهی‌ یافت‌. وی‌ ظاهراً، برای‌ جبرانِ تعداد اندك‌ سپاهیان‌ خود، تصمیم‌ به‌ اتحاد با قبایل‌ قبچاق‌ گرفت‌، اما خشونتِ سردارانِ وی‌ با امیران‌ و صاحبان‌ قلعه‌های‌ مرزی‌، مانع‌ از اتحاد آنان‌ گشت‌ و با وجود تعداد اندك‌ لشكریانش‌، به‌ مقابله‌ با قبچاقها شتافت‌. او قبچاقهای‌ سپاه‌ روسودان‌ را از همراهی‌ با وی‌ بازداشت‌ و سپس‌ ناشناس‌ در میدان‌ جنگ‌ تن‌ به‌ تن‌ حاضر شد و با قتل‌ برخی‌ از سرداران‌ گرجی‌، آنان‌ را شكست‌ داد و سپس‌ سرزمینهای‌ اطراف‌ را غارت‌ كرد و اهالی‌ آنجا را به‌ قتل‌ رساند (جوینی‌، ج‌2، ص‌170ـ174؛ رشیدالدین‌ فضل‌اللّه‌، ج‌1، ص‌463ـ464). در شوال‌ 626 اخلاط‌ را محاصره‌ كرد. در همان‌ اوان‌، سفیران‌ ملوك‌ آناطولی‌ و سوریه‌ و شمال‌ بین‌النهرین‌، برای‌ ابراز دوستی‌ و اتحاد، نزد وی‌ آمدند؛ اما، او پاسخ‌ مساعدی‌ به‌ هیچ‌ كدام‌ نداد. همچنین‌، سعدالدین‌بن‌ حاجب‌ از طرف‌ خلیفه‌ عباسی‌ المستنصرباللّه‌ (حك: 623ـ640) نزد وی‌ آمد و از او خواست‌ كه‌ در قلمروش‌ به‌ نام‌ خلیفه‌ خطبه‌ خوانده‌ شود و همچنین‌ از محاصره‌ اخلاط‌ دست‌ بردارد و نیز ملوك‌ بخشهای‌ غربی‌ ایران‌ و شمال‌ بین‌النهرین‌ (یعنی‌ مظفرالدین‌ گوكبوری‌، سلیمان‌ شاه‌ ایوائی‌، عمادالدین‌ پهلوان‌ فرزند اتابك‌ هزاراسپ‌، و اتابك‌ لرستان‌) را به‌ اطاعت‌ خلیفه‌ وادارد. جلال‌الدین‌ جز ترك‌ محاصره‌ اخلاط‌، بقیه‌ خواستها را پذیرفت‌ و سفیرانی‌ به‌ بغداد فرستاد و درخواست‌ نمود تا خلیفه‌، سلطنت‌ وی‌ را به‌ رسمیت‌ بشناسد و برای‌ وی‌ خرقه‌ فتوت‌ نیز ارسال‌ كند. دربار بغداد برای‌ او خرقه‌ فرستاد، اما از خطاب‌ سلطانی‌ سر باز زد و به‌ خطاب‌ شاهنشاهی‌ برای‌ وی‌ اكتفا كرد. محاصره‌ اخلاط‌ بیش‌ از هفت‌ ماه‌ طول‌ كشید و سرانجام‌، در 28 جمادی‌الاولی‌ 627 جلال‌الدین‌ بر آن‌ شهر مسلط‌ شد و اهالی‌ آنجا را كشت‌ و غارت‌ كرد (رجوع کنید به ابن‌اثیر، ج‌12، ص‌485ـ488؛ نسوی‌، ص‌198ـ206، 211ـ219، 282؛ جوینی‌، ص‌175ـ180؛ ابن‌خلّكان‌، ج‌5، ص‌81، 332؛ ابن‌عبری‌، ص‌340؛ سبط‌ ابن‌جوزی‌، ج‌8، قسم‌2، ص‌659ـ 660). به‌نظر می‌رسد كه‌ جلال‌الدین‌، بر اثر غرور ناشی‌ از این‌ پیروزیها، بی‌تدبیری‌ كرد و با اسماعیلیان‌ الموت‌ در مشرق‌ و ملوك‌ شام‌ و آناطولی‌ در مغرب‌ به‌ جنگ‌ پرداخت‌ (رجوع کنید به ادامه‌ مقاله‌).

تصرفِ اخلاط‌ و شدت‌ عمل‌ جلال‌الدین‌ در برخورد با اهالی‌، موجب‌ نزدیكی‌ علاءالدین‌ كیقباد سلجوقی‌ (حكمران‌ سلجوقی‌ روم‌، حك: 616ـ634) و ملك‌ اشرف‌ ایوبی‌ گردید. جلال‌الدین‌ با وجود بیماری شدید، به‌ مقابله‌ با آنان‌ روانه‌ شد؛ اما، در جریان‌ برخورد دو سپاه‌ در یاسی‌چمن‌ ارزنجان‌، شكست‌ خورد و در 28 رمضان‌ 627 عقب‌نشینی‌ كرد (ابن‌اثیر، ج‌12، ص‌489ـ490؛ جوینی‌، ج‌2، ص‌181ـ182؛ سبط‌ ابن‌جوزی‌، ج‌8، قسم‌2، ص‌660ـ661؛ آقسرایی‌، ص‌33؛ نیز رجوع کنید به ذهبی‌، 1418، حوادث‌ و وفیات‌ 621ـ 630ه، ص‌36ـ41). در همین‌ زمان‌، منشی خود، شهاب‌الدین‌ نسوی‌، را از اصفهان‌ به‌ دربار الموت‌ روانه‌ ساخت‌ و از ایشان‌ خواست‌ تا خراج‌ معوقه‌ دامغان‌ را بپردازند و مانند زمان‌ پدرش‌، سلطان‌ محمد خوارزمشاه‌، به‌ نام‌ وی‌ خطبه‌ بخوانند و سالانه‌ یكصد هزار دینار بدو پرداخت‌ كنند. اسماعیلیان‌، كه‌ در ظاهر با او برخوردی‌ مناسب‌ كردند، از پذیرفتن‌ خواستهای‌ او خودداری‌ و حتی‌، به‌ تحریك‌ مغولان‌، به‌ قلمرو خوارزمشاه‌ حمله‌ نمودند (ابن‌اثیر، ج‌12، ص‌496؛ نسوی‌، ص‌227ـ233؛ نیز رجوع کنید به استرویوا، ص‌874ـ 877). جلال‌الدین‌ همچنین‌ با ندامت‌ از واگذاری‌ قلمرو اتابكان‌ لر و سلیمان‌ شاه‌ ایوائی‌ به‌ خلیفه‌، پیمان‌شكنی‌ نمود و آنها را بار دیگر زیرفرمان‌ خود گرفت‌ (بیانی‌، ج‌1، ص‌297). با انتشار اخبار یورش‌ مغولان‌ به‌ سركردگی‌ چُرماغون‌ در 628، ملوك‌ سوریه‌ و آناطولی‌، كه‌ خوارزمشاه‌ را میان‌ خود و مغولان‌ حایل‌ می‌دیدند، حاضر به‌ صلح‌ با جلال‌الدین‌ شدند و جلال‌الدین‌ نیز، برای‌ مقابله‌ با مغولان‌، از آنان‌ یاری‌ خواست‌؛ اما، فرا رسیدن‌ ناگهانی‌ مغولان‌ به‌ آذربایجان‌، مانع‌ از یاری‌رسانی‌ وی‌ به‌ آنان‌ گردید. مغولان‌ جلال‌الدین‌ را شهر به‌ شهر و با تعجیل‌ تعقیب‌ كردند و در اواسط‌ 628، در شیر كبود مغان‌، بر او شبیخون‌ زدند و سپاهش‌ را نابود كردند. او مدتی‌ در ارّان‌ و قفقاز متواری‌ بود و سرانجام‌ به‌ دیاربكر گریخت‌ (رجوع کنید به ابن‌اثیر، ج‌12، ص‌497ـ498؛ نسوی‌، ص‌239ـ245؛ ابن‌عبری‌، ص‌431ـ432). از آن‌ پس‌ اطلاع‌ دقیقی‌ درباره‌ وی‌ در دست‌ نیست‌ (رجوع کنید به ابن‌اثیر، ج‌12، ص‌504). به‌ نوشته‌ برخی‌ مورخان‌، جلال‌الدین‌ پس‌ از فرار، به‌ دست‌ كردها به‌ قتل‌ رسید و برخی‌ دیگر گفته‌اند كه‌ او در نهایت‌ نومیدی‌ به‌ لباس‌ صوفیان‌ درآمد (رجوع کنید به نسوی‌، ص‌279، 282؛ جوینی‌، ج‌2، ص‌190ـ191؛ شبانكاره‌ای‌، ص‌146). این‌ عقیده‌، تا سی‌ سال‌ بعد آرامش‌ را از مغولان‌ گرفت‌، اما در مردمِ تحت‌ سلطه‌ مغولان‌، امید و انتظار به‌ وجود آورد، چنانكه‌ هر از گاهی‌ فردی‌ با نام‌ جلال‌الدین‌ قیام‌ می‌كرد و با مغولان‌ می‌جنگید (جوینی‌، همانجا؛ ابن‌عبری‌، ص‌432).

منابع‌ از وجود چند فرزند وی‌ خبر داده‌اند كه‌ سرنوشت‌ بعضی‌ از آنها نامعلوم‌ است‌. یك‌ پسر هفت‌ هشت‌ ساله‌ او، هنگام‌ عبور از آب‌ سند، در 618 به‌دست‌ چنگیزخان‌ افتاد و به‌ قتل‌ رسید. او پسری‌ به‌ نام‌ منگ‌طوی‌ شاه‌ و پسر دیگری‌ به‌ نام‌ قیمقار داشت‌. قیمقار در سه‌ سالگی‌، در زمان‌ حیات‌ پدرش‌، از دنیا رفت‌. دختری‌ نیز به‌ نام‌ تركان‌ داشت‌ كه‌ در 655 به‌ عقد ملك‌ صالح‌، حاكم‌ موصل‌، درآمد. دختر دیگری‌ هم‌ داشت‌ كه‌ علاءالدین‌ كیقباد از او خواستگاری‌ نمود، اما سلطان‌ موافقت‌ نكرد (نسوی‌، ص‌111، 235، 255، مقدمه‌ مینوی‌، ص‌فد ـ فه‌؛ جوینی‌، ج‌2، ص‌201).

نسوی‌ (ص‌281) جلال‌الدین‌ را گندمگون‌ و كوتاه‌قد وصف‌ كرده‌ و او را به‌ سبب‌ شكیبایی‌، كم‌حرفی‌ و دشنام‌ ندادن‌ ستوده‌ است‌. ذهبی‌ (1418، حوادث‌ و وفیات‌ 621ـ630ه، ص‌309)، به‌ نقل‌ از عبداللطیف‌ بغدادی‌، او را گندمگون‌ متمایل‌ به‌ زرد، لاغر و زشت‌ وصف‌ كرده‌ است‌. به‌ نوشته‌ نسوی‌ (همانجا)، او ترك‌ زبانی‌ بود كه‌ گاهی‌ به‌ فارسی‌ هم‌سخن‌ می‌گفت‌، اما خواندمیر (ص‌132) گفته‌ است‌ كه‌ او حتی‌ به‌ فارسی‌ شعر هم‌ می‌سرود. جلال‌الدین‌ بسیار خوشگذران‌ و میگسار بود و حتی‌ تا آخرین‌ لحظاتِ حكومتِ خود این‌ رفتار را رها نكرد. برخی‌ آن‌ را یكی‌ از عوامل‌ سقوط‌ وی‌ دانسته‌اند (رجوع کنید به نسوی‌، ص‌274ـ 275؛ ابن‌طقطقی‌، ص‌55). براساس‌ روایاتی‌ از نسوی‌ (ص‌190ـ 191، 281)، او رعیت‌دوست‌ و به‌ اجرای‌ عدالت‌ علاقه‌مند بود و از منافع‌ توده‌ مردم‌ در برابر زیاده‌خواهی‌ سربازان‌ و درباریانِ خشن‌ خود حفاظت‌ می‌كرد. همچنین‌ به‌ عمران‌ و آبادانی‌ علاقه‌مند بود (همان‌، ص‌160،190). او در پرورش‌ ادیبان‌ و علما می‌كوشید و بدین‌ منظور مدرسه‌ای‌ در اصفهان‌ بنا كرد (رجوع کنید به ابن‌فوطی‌، ج‌4، ص‌234، 573، ج‌5، ص‌460). وی‌ اگرچه‌ فاقد شمّ سیاسی‌ قوی‌ بود و توانِ برآوردِ صحیح‌ نیروهای‌ خود و حریفان‌ و استفاده‌ از فرصتهای‌ مناسب‌ سیاسی‌ را نداشت‌، اما بدون‌ شك‌ از مهارت‌ و جسارت‌ نظامی بسیاری‌ برخوردار بود، چنانكه‌ در بسیاری‌ از نبردها با تهور خود مایه‌ تقویت‌ روحیه‌ سپاه‌ می‌شد و نتیجه‌ جنگ‌ را به‌ نفع‌ خود تغییر می‌داد. در ادبیات‌ و تاریخ‌ ایران‌، او را باصفاتی‌ همچون‌ دلاور، دلیر، شیرمیدان‌ و جز آن‌ ستوده‌اند (رجوع کنید به ناصرالدین‌ منشی‌ كرمانی‌، ص‌5؛ خواندمیر، ص‌131). او با مبارزه‌ در برابر مغولان‌، در دل‌ مردم‌ مأیوس‌ ایران‌، امید به‌ وجود آورد؛ درنتیجه‌، در منابع‌ او را به‌ گونه‌ای‌ ستوده‌اند و وصف‌ كرده‌اند كه‌ با واقع‌ تفاوت‌ دارد و برخی‌ محققان‌، به‌ درستی‌، میان‌ بُعد تاریخی‌ و واقعی وجود جلال‌الدین‌ با بُعدِ حماسی‌ و آرمانی‌ وی‌ تفاوت‌ قائل‌ شده‌اند (رجوع کنید به بیانی‌، ج‌1، ص‌121).

منابع‌: محمودبن‌ محمد آقسرایی‌، تاریخ‌ سلاجقه‌،

خوارزمشاهیان در یک نگاه

خوارزمشاهیان در یک نگاه

« سرزمين خوارزم که در شرق درياچه خَزَر و جنوب رودخانه جيحون قرار دارد پيش از اسلام کمابيش منطقه‌اي مستقل بود و فرمانروايان آن خوارزم شاه ناميده مي شدند. بعد از اسلام سه سلسله درآن جا فرمانروايي کردند. دو سلسله نخست، آل عراق و مأمونيان،* ايراني نژاد و مردمي با فرهنگ بودند که دربارشان کانون دانشمندان و متفکران بزرگ روزگار بود. ابن سينا و ابوريحان بيروني و بسياري ديگر از بزرگان دانش و انديشه و ادب، دوران آرامش خود را درآن جا گذراندند.

در سال 490ه/1096م ، يکي از غلامان ترک به نام انوشتََکين‌ غَرچه ، که درخدمت ملکشاه سلجوقي به رتبه طشت‌داري رسيده بود، *به حکومت خوارزم منصوب شد و خوارزم شاه لقب گرفت. فرزندان او تا سال 628ه/1230م‌ حکومت کردند. در زمان قطب الدين محمّد، ملقّب به علاءالدين، که پادشاهي مقتدر امّا مغرور و ضعيف النفس بود، مغولان به ايران حمله آوردند و با آن‌ که پسر او، سلطان جلال الدين مَنْکِبِرني، با رشادت بسيار در برابر مغولان ايستادگي کرد،* امّا با کشته‌ شدنش سلسله خوارزم شاهيان برافتاد.

خوارزم شاهيان با غلبه برحکومت هاي محلّي سلجوقيان سرزميني وسيع را به اطاعت درآوردند و در نتيجۀ قدرت بسیارآماج کينۀ خلفاي عبّاسي به خصوص الناصرالدین الله شدند. در حملۀ مغول، اين خليفه مهم ترين محرّک چنگيز به برانداختن خوارزم شاهيان بوده است.

پادشاهان خوارزم شاهي نظامياني دلير و با تدبير و سخت کوش بودند. در دوران سلطنت ايشان جنگ ها و درگيري ها ميان ايران و فرمان روايان محلّي ترک جريان داشت.* اين پادشاهان درعين حال به دانش پروري و شعرشناسي نيز شهرت داشتند. امّا در زمان ايشان شاعران رغبت چنداني به پيوستن به دربارها نداشتند و خاندان هاي بزرگ و توانگران روزگار حمايت ايشان را برعهده مي‌گرفتند.

اَتسِز، نخستين پادشاه اين سلسله که عَلَم استقلال برافراشت و سر از اطاعت سَنجَر سلجوقي برتافت به خوش ذوقي و حمايت از شاعران معروف بود.* امّا پيشرفت زبان فارسي و پيدايش شماري بزرگ شاعر و نويسنده و عارف و متفکّر در اين عصر را بيش از توجّه خوارزم شاهان ناشي از عوامل اجتماعي ديگر دانسته اند. فتوحات غزنويان و سلجوقيان موجب شد که زبان فارسي از دورترين سرزمين هاي ماوراء النهر تا سواحل درياي مديترانه و از کناره هاي دِجله تا آن سوي رود سِند و ناحيه پَنجاب گسترش يابد. دراين عرصه وسيع مردم به دانستن زبان فارسي افتخار مي کردند و به سرودن اشعار و نوشتن کتاب هاي فارسي دل بستگي بسيار داشتند. نشانه هاي اين علاقه هنوز در بسياري نواحي اين سرزمين ها بارز است.

سلطان محمّد خوارزم شاه (592-617ه/1119-1220م)

قطب‌الدين ‌محمّد خوارزم ‌شاه که لقب علاءالدين را براي خود برگزيد درسال 596ه/ 1199م پس ازپدرش‌ سلطان تَکِش‌ خوارزم شاه در خوارزم بر تخت نشست.*

در آغاز، مدّعيان داخلي ‌حکومت‌ را برانداخت‌ و در جنگ‌هاي ‌متعدّد قلمرو خود را تا مرزهاي‌ جنوبي‌ افغانستان گسترش داد. وي‌ در خزاين‌ شهر غزنين نامه هايي يافت حاکي از آن ‌که الناصرالدين الله، خليفه عبّاسي، پادشاهان غور را بر ضد او تحريک مي کرده است. کشمکش و دشمني بين خليفه و سلطان محمّد خوارزم شاه تا پايان زندگي آنان ادامه داشت.

سلطان محمّد پادشاهي مقتدر، جنگ جو و پيروزمند بود.* پس از فتح افغانستان به کرمان لشکر کشيد و سلجوقيان کرمان را برانداخت و در پي آن به انتقام کشته شدن يکي از سردارانش در مغرب ايران تا اصفهان و ري و همدان پيش رفت. ابوبکر سعد بن زنگي را که اتابک فارس بود در ري شکست داد، امّا بعد او را بخشود.* از ديگر پيروزي هاي سلطان محمّد باز پس گرفتن بخارا و سَمَرقند از شهرهاي ماوراءالنهر بود که ترکان قراختايي آن ها را در جنگ با اَتسِز تصرّف کرده بودند. سلطان محمّد قراختاييان را برانداخت و سرزمين ايشان را با يکي از متّحدان خود که بر قومي از مغولان مسيحي فرمان مي راند تقسيم کرد.

در اين سال ها چنگيزخان مغول با تسلّط بر اقوام آسياي مرکزي تا قلب چين پيش رفته بود.* امّا مايل بود که در بخش غربي قلمرو خويش با خوارزم شاهيان روابط بازرگاني داشته باشد. سلطان محمّد هنگام بازگشت از جنگي در بيابان خوارزم با دسته اي از مغولان به سرکردگي چوچي، پسر چنگيز، روبرو شد. چوچي که فرمان حمله نداشت از سلطان خواست که به وي راه عبور بدهد. امّا سلطان محمّد که پيروزي هاي پي درپي او را مغرور کرده بود پيغام داد که همه کافران در چشم او يکسانند و به ايشان حمله برد و چوچي را به فرار واداشت.* اين نخستين درگيري سپاهيان دو طرف خشم مغولان را دامن زد. سلطان محمّد، مغرور از پيروزي‌هاي خود، به خيال فتح چين افتاد و کساني را براي تحقيق دراين باره به دربار چنگيزخان فرستاد. چنگيز آن ها را گرامي داشت و در پيامي براي سلطان محمّد از او خواست که بازرگانان و مسافران به آساني بتوانند بين سرزمين هاي مغول و خوارزم رفت و آمد و دادوستد کنند.* پس از چند بار مبادلۀ سفير عاقبت پيماني بسته شد و گروهي از بازرگانان مغول با کالاهاي گران بها عازم خيوه پايتخت خوارزم شاهان شدند.

شهر اُترار کنار رودخانۀ سيحون ، مرز شمالي مغول ها با خوارزم بود. حاکم آن، غايرخان، که از بستگان ترکان خاتون، مادر سلطان محمّد بود طمع در آن اموال کرد و به بهانه جاسوس بودن بازرگانان همه آن ها را که نزديک به پانصد تن بودند، جز يکي، کشت. آن يک گريخت و واقعه را نزد چنگيزخان باز گفت. *

سلطان محمّد مغرور و خودخواه فرستادۀ ديگر چنگيز که تقاضاي رسيدگي به واقعه و تنبيه غايرخان را داشت، کُشت.* اين بار ديگر آتش خشم مغولان زبانه کشيد و هجوم سيل آسا و خان‌ومان برانداز آنان به ايران آغاز شد. سلطان محمّد وقتي خبر حمله مغول و کشتارهاي بي امان آنان در شهرهاي مرزي را شنيد يک باره همه شهامت خود را از دست داد و هراسان به سوي عراق گريخت. او همه امکانات مقاومت در مقابل مغول، از جمله دژهاي تسخير ناپذير البرز در نواحي شمال و غرب ايران، را نديده گرفت و با آن که در بسياري ازشهرها مردم و حاکمان محلّي تا آخرين نفر در مقابل هجوم مغول ايستادگي مي کردند هراسان از راه دامغان و سِمنان و ري خود را به جزيره آبِسکون در دهانه نهر گرگان و در زاويه شرقي درياي خَزَر رساند. مغولان قدم به قدم در پي بودند، امّا چون خود کشتي نداشتند نتوانستند به او برسند. سلطان محمّد در جزيره آبسکون ، بيمار و تب دار، درحالي که از اندوه کشته شدن پسران خردسال و اسارت زنان و بستگانش رنج مي برد، درسال 617 ه/1220م درگذشت.* همراهان او پارچه‌اي نداشتند که او را کفن کنند. ناچار جسدش را در پيراهن يکي از همراهان پيچيدند و درهمان جزيره به خاک سپردند. پس از آن با وجود ایستادگی بسیار عاقبت اقوام بيابان گرد مغول به ‌ايران سرازير شدند و آن ‌قدرکشتند و سوختند و ويران کردند که ايران کمابيش به برهوتي بي‌آب و علف و خالي ازمردم بدل شد.

سلطان محمّدخوارزم شاه در تاريخ ايران با همه قدرت و شوکت دربار و جنگ آوري و پيروزمندي‌هاي بسيار پادشاهي بزرگ امّا منفور است. او با غرور و ناداني و خودسري و بي تدبيري و پس از آن با ترس و ناجوانمردي بزرگ ترين مصيبت ها را بر سرمردم ايران آورد و خود در نهايت تيره روزي و اندوه در هراس و تنهايي درگذشت.

سلطان جلال الدين منکَبِرني (617-628ه/1220-1230م)

حمله برق آساي چنگيز خان مغول به ايران با خشونت و بي رحمي که در کشتار و ويران‌گري نشان مي‌داد، ترس و هراس بسيار در دل ها افکند.* با اين حال، ايرانيان درمقابل سيل بنيان‌کن مغول مقاومتي شجاعانه کردند و در بسياري شهرها تا آخرين تن جنگيدند. اما تاریخ بیش از همه از ايستادگي سلطان جلال الدين پسر محمّدخوارزم‌شاه را در برابر مغول یاد می کند.

هنگامي‌ که‌ سلطان محمّدخوارزم شاه از وحشت لشگريان مغول ‌شهربه‌ شهر مي‌گريخت، جلال الدين را به جای پسر کوچکترش که ولیعهد بود،جانشين خود ساخت. وي سيصد سوار جمع آورد و هنگامي که از راه بيابان خوارزم مي‌گذشت با گروهي هفتصد نفري از مغولان رو به رو شد.* جلال الدين حمله را آغاز کرد و با تهوّر تمام آن ها را از پاي درآورد. نوشته اند که تني چند از مغولان گريختند و از ترس به قنات هاي شهر نِساء پناه بردند، امّا کشاورزان آن ها را از کاريزها بيرون کشيدند و تا آخرين نفر کشتند.

در اوايل سال 618ه/1221م، سلطان جلال‌الدين به هَرات رسيد و با لشکري از اقوام مختلف ترک و افغاني و غوري به جنگ سرداري که چنگيز براي مقابله با او فرستاده بود رفت و او را شکست داد. براثر اين پيروزي مردم پَروان،* از آبادي هاي بين غَزنه و باميان، شادي هاي فراوان کردند وجلال الدين را منجي خود خواندند. امّا از آن جا که سران سپاه بر سر تقسيم غنيمت ها به جان يکديگر افتاده بودند، جلال الدين تاب مقاومت در برابر سپاهيان مغول را نياورد و ناچار به سوي هندوستان روانه شد. در کنار رودخانه سِند مغولان به سلطان جلال‌الدين و لشکر او رسيدند. سلطان دليري بسيار از خود نشان داد و قلب سپاه چنگيز را درهم شکافت. امّا پسر هفت ساله اش به دست مغولان افتاد و کشته شد. دراين جنگ سلطان جلال الدين همراه با هفتصد تن از ياران خود زماني دراز جنگيد و چون تاب مقاومت نياورد با اسب به آب زد و به سلامت از رود سِند گذشت.*

جلال الدين در دهلي بار ديگر سپاهياني گرد آورد و از راه مُکران به کرمان رسيد. شيراز، اصفهان و ري را به تصرّف آورد و به خوزستان رفت. چون خليفه بغداد از ياري او خودداري کرد سلطان جلال الدين بصره را گرفت و سرداري را که خليفه به جنگ او فرستاده بود اسير کرد.* از آن جا به آذربايجان رفت و در شمال رود اَرَس تا شهر تفليس پيش راند. وي سال ها درگیر جنگ و گريز و فتح و شکست با مغول ها، فرمانروایان محلی آذربایجان و پادشاه گرجستان و سلجوقیان آسیای صغیر بود. هرگاه درجائی پیروز می شد با همه شجاعت و جنگاوری با افراط در شرابخواری و خوشگذرانی های بی رویه ، همچنین ابراز خشونت نسبت به اطرافیان ،* دیگران را با خود دشمن می کرد. در آخرین جنگ سلطان علاءالدین کیقباد از سلجوقیان آسیای صغیر در اتحادی با مغولان و حاکمان محلی شام او را در دیار بکر شکست دادند. وی درصد جمع آوری دوبارۀ سپاه بود که عاقبت در سال 627ه/1230م در کوه هاي کردستان به دست کردان به هلاکت رسيد.

با وجود خشونت و بدرفتاری ها ی دشمنی برانگیز،* سلطان جلال الدين درآن هنگامۀ کشتار بی امان دلاوری بي همتا و فرمان دهی دلیر بود. او را به رستم و پهلواني هاي افسانه اي او مانند کرده اند. امّا بخت با او ياري نکرد و با آن که بيش از ده سال در برابر سپاهيان خون ريز مغول به شجاعت ايستادگي نمود، نتوانست از تسلّط اين قوم وحشي بر سرزمين ايران جلوگيري کند.»[1]

مننبع-سایت تاریخ تخصصی اسلام

تاریخ شمار خوارزمشاهیان

فرمانروایان خوارزمشاهی

1 - انوشتکین غرچه وفات در 491 هجری قمری

2 - قطب‌الدین محمد از 491 تا 521 ه‍ . ق.

3 - اتسز خوارزمشاه از 521 تا 551 ه‍ . ق.

4 - ایل ارسلان از 551 تا 568 ه‍ . ق.

5 - سلطانشاه (پسر ايل‌ارسلان) متوفى 568 ه‍ . ق.

6 - علاءالدین تکش (پسر ايل‌ارسلان) از 568 تا 596 ه‍ . ق.

7 - علاءالدين محمد از 596 تا 617 ه‍ . ق.

8 - جلال الدین منکبرنی از 617 تا 628 ه‍ . ق.

سقوط قلعه الموت و برچیده شدن اسماعیلیه

سقوط قلعه الموت در 654 هجری قمری / برچیدن قدرت اسماعیلیه در ایران

حسن صباح از قبیله حمیر یمن

از 464 تا 518 هجری قمری / برابر با 1071 تا 1124 میلادی

قلعه الموت در رودبار قزوین بر فراز کوه

حسن صباح از داعیان فرقه نزاریه و مؤسس فرقه صبّاحیه در ایران است. گویند وی از قبیله حمیر بود ، برخی گفته‏اند پدرش صبّاح از یمن به کوفه و از آن جا به قم و ری رفت که حسن در شهر ری ولادت یافت.
حسن در ری به دعوت چند تن از باطنیان، علی الخصوص «مؤمن» که از جانب عبدالملک عطاش در ری مأمور دعوت بود، حسن را برای این دعوت مناسب تشخیص داد به همین دلیل به او نیابت داد و از وی خواست تا به مصر برود.
حسن در 469 ه.ق / 1076 م، در عهد خلیفه المستنصر فاطمی راه مصر را در پیش گرفت و در 471 ه.ق / 1078 م، به مصر رسید که نزدیک به یک سال و نیم در آن دیار اقامت داشت. در آن هنگام
میان پیروان دو پسر مستنصر یعنی نزار و مستعلی اختلاف بود.

نزار به نص اول و مستعلی به نص دوم جانشین پدر بودند که طرفداران آن دو در عهد مستنصر نیز با یکدیگر اختلاف داشتند....

جانشینان حسن صباح

1 - کیا بزرگ امید رودباری از 518 تا 532 هجری قمری / از 1124 تا 1138 میلادی
2 - محمد بن بزرگ امید از 532 تا 557 هجری قمری / از 1138 تا 1162 میلادی
3 - حسن بن محمد از 557 تا 561 هجری قمری / از 1162 تا 1166 میلادی
4 - محمد بن حسن از 561 تا 607 هجری قمری / از 1166 تا 1210 میلادی
5 - جلال الدین حسن از 607 تا 618 هجری قمری / از 1210 تا 1221 میلادی
6 - علاءالدین بن جلال الدین از 618 تا 653 هجری قمری / از 1221 تا 1255 میلادی
7 - رکن الدین خور شاه از 653 تا 655 هجری قمری / از 1255 تا 1257 میلادی