قصۀ خلیج فارس

عکس برگرفته از کتاب پژوهشی در اساطیر ایران (درباره موقعیت جغرافیایی دریای فراخکرت نظرات دیگری هم وجود دارد.) |

عکس برگرفته از کتاب پژوهشی در اساطیر ایران (درباره موقعیت جغرافیایی دریای فراخکرت نظرات دیگری هم وجود دارد.) |
نژاد سامی که تازیان شاخه ای از آنند، در شبه جزیرۀ عربستان پرورده شده و بار آمدند. این شبه جزیره در کنارۀ دریای سرخ و اقیانوس هند واقع است، و از راه اقیانوس هند به خلیج فارس پیوند دریایی دارد. راه دریایی جنوب ایران به سواحل شبه جزیرۀ عربستان از دیرباز شناخته شده و مورد استفادۀ دریانوردان بوده است. از راه خشکی جلگه ی بین النهرین و کرانه های دجله و فرات از طریق کشور عراق و بادیه و صحرا مرزهای ایران را به خاک شبه جزیرۀ عربستان مربوط می سازد.
شبه جزیرۀ عربستان، سرزمینی است خشک، بیابانی، با بادهای گرم و سوزان و واحه هایی کم آب. قسمت پهناوری از این سرزمین را توده های شن و ریگ روان پوشانیده و غیر مسکون ساخته است و هیچ موجود زنده ای در این ناحیه امکان زیستن ندارد.
خشکی و گرمی و کم محصولی شبه جزیرۀ عربستان باعث شده است که، مردم آن سرزمین در جستجوی مرتع و آب و سایه بطرف سواحل، یعنی کرانه های دریای سرخ و اقیانوس هند رانده شوند، یا به جانب دشت های سرسبز و کوهستان های پر آب جلگۀ بین النهرین و سوریه و شام روی آور شوند، تا از رنج زندگی در صحاری خشک عربستان در امان بمانند. اما گروهی از آنان به اقامت در داخل شبه جزیره دل خوش کرده و در آنجا باقی مانده اند. آنان که در سرزمین خود بجای مانده اند تمدن اعراب بادیه نشین را بنیاد گذارده اند.
بدویان که بسبب وضع سخت زندگی و نامساعدی محیط، سخت کوش و پرطاقت و مصمم بار آمده بودند، تا ظهور دین اسلام از لذائذ زندگی و آسایش و حیات غافل بودند و در کمال سادگی و در حسرت بسر می بردند. اینان مدت درازی بازرگانی مشرق را از راه بیابان به عهده داشتند، از بندر عدن کالاهای هندی و چینی را بار کرده با کاروان های صبور و پر تحمل خود از راه های خشکی به بابل و فنیقیه می بردند، در داخل شبه جزیرۀ وسیع خود شهرها و کاخها و معابدی ساخته بودند و مانند ملل قدیم، خدایان چندگانه را می پرستیدند، بیگانگان را اجازۀ ورود به سرزمین خود نمی دادند، قیافه های سوخته و قامت بلند و صراحت لهجه و احساس تند و خون گرم آنها، آنان را در نزد ملل همسایه مردمی عجیب، دور از تمدن، بیابانی، سخت جان، فقیر و قانع جلوه گر ساخته بود.
این سرزمین به علت بدی آب و هوا، راههای سخت، آفتاب سوزنده، باد کشنده، و صحراهای اسرارآمیز غیر مسکونش برای ملل همسایه غیر مکشوف و مبهم مانده بود. اَکدّی ها و بابلی ها و بطریق اولی عیلامی ها و آشوری ها از حیث زبان و خط و آداب و عادات با اعراب ساکن شبه جزیرۀ عربستان تفاوت کلی داشته و اگر اقوامی از نژاد سامی هم در میان این ملل بوده اند نمی توان آنها را سامی خالص و یا عرب دانست.
در دورۀ آشوریان از کتیبه ای که از آشوربَنی پَل بجای مانده است پادشاه آشور چون شرح تعمیر و تجدید کاخ سناخریب، جد خود را بیان می دارد اشاره می کند که «شاهان عرب را که با من پیمان شکنی کرده و به اسارت من درآمده بودند مجبور ساختم که ناو گل بکشند و کلاه بیگارها بر سر گذارند و در ساختن عمارت حرم بکار پردازند ...»
روزها ناچار بودند که خشت های بنا را به قالب بزنند و در آن حین که موسیقی مشغول نواختن بود، این اسیران مجبور بودند که کار اجباری خود را تا شامگاه به پایان رسانند.
از این کتیبه آشور بنی پل معلوم می شود که در زمان او اقوام تازی بر گرد امپراطوری آشور سکونت داشته اند که او شاهان نافرمان عرب را به اسیری آورده و آنان را به گل کشی واداشته است. از این لوح که بگذریم، هیچگونه سند یا سنگ نوشته ای در دسترس نیست که وجود اقوام تازی را تا اوایل دوران ساسانیان در کنارۀ خلیج فارس مسلم بشناسد.
در دورۀ اشکانیان، عنصر آریایی سفید پوست ایرانی توانست سیاهان بومی خلیج فارس را در دریای عمان از سواحل خلیج فارس بیرون کرده آنها را تا جزیرۀ سرندیب براند. شاید در همان زمان اعراب شبه جزیرۀ عربستان هم که در فشار سیاه پوستان هم بوم و بر خود بودند، در راندن سیاهان از جزیرة الغرب بسوی آفریقا از ایرانیان کمک گرفته و یا به کمک ایرانیان شتافته باشند.
محمدبن جریر طبری معتبر ترین مورخ اسلامی نوشته است که در زمان اشکانیان عربها همه در حجاز و بادیه و مکه و یمن بودند، آن گروه که در حجاز و بادیه بودند دچار تنگی و قحطی شدند و از بیم اشکانیان نتوانستند به عراق بیایند، بنا بر این از حجاز به بحرین رفتند و بحرین جزو قلمرو ایران بوده است.
ابولفرج اصفهانی مورخ دیگر، می نویسد بعضی از خاندان های عرب به ناحیۀ هَجر در بحرین رسیدند و چون مردم آن دیار از ورود ایشان جلوگیری کردند، جنگی درگرفت و اعراب در بحرین ماندند و باز طبری نوشته است که در زمان اردشیر بابکان در بحرین حاکمی بود که حصار محکمی داشت، اردشیر به جنگ وی سپاهی فرستاد و او را شکست داد و پس از یک سال محاصره شهر گشوده شد و خزائن او را به ایران آوردند، اردشیر پسر خود شاپور را به فرمانروایی آن سرزمین فرستاد و تاج شاهی آنجا را باو بخشید.
آنچه محقق است اردشیر ساسانی نخستین شهریاری بود که عربها را پس از آوارگی و پراکندگی و تحمل فشار سیاهان شبه جزیرۀ عربستان اجازه داد تا در کنار خلیج فارس و دریای عمان بخط ساحلی نزدیک شوند، بیش از این قرینه ای بر اینکه در ناحیۀ وسیع بحرین، عمان، مسقط، از یک سو و در سواحل دجله و فرات و سرزمین بین النهرین از سوی دیگر قومی عرب نژاد زندگی کرده باشد در دست نیست. در فاصله ی پادشاهی اردشیر ساسانی تا شاپور ذوالاکتاف که عرصۀ پهناور بادیۀ عربستان تا کناره های فرات میدان کشمکش ایران و روم شده بود، عناصر تازی که در بادیۀ جنوبی می زیستند به طرف سواحل خلیج فارس روی آوردند، تا سرانجام در دوره ی کودکی شاپور سازش و صفایی که از دیر باز میان تازیان و پارسیان وجود داشت به هم خورد و برای اولین بار عربهای ساکن حدود سواحل جنوبی خلیج فارس نافرمانی کردند، و به سواحل شمالی خلیج، کرانه های پارس و خوزستان، دست اندازی روا داشتند. اینان به سختی سرکوب شدند و برخی از قبیله های تازی مانند تَمیم و بَکرعَبدِقَیس که در این شورش شرکت داشتند تارومار گردیدند و شاپور آنها را در سواحل شمالی خلیج فارس و جنوب کرمان پراکنده کرد. می توان گفت در همین زمان بود که عربها به ساحل شمالی خلیج فارس آمدند و به عنوان رعایای شاهنشاهی ایران در گوشه و کنار سواحل اقامت گزیدند و ماندگار شدند.
خوزیها که مردم خوزستان بودند و سایر ایرانیانی که برای کارهای خود به بحرین آمده بودند، در سرتاسر ساحل و جزیره های خلیج فارس با تازیان آمیزش کردند و از این اختلاط، نژاد مخلوطی پدید آمد که تازیان خالص آنها را عرب نمی شناختند و بنام «دخَیل» یعنی دورگه می نامیدند.
اردشیر در آغاز کار خود، پس از گرفتن اهواز بولایت کوچک میسان یا مَیسن که در مصب شط دجله و ساحل خلیج فارس بود بشتافت، این ولایت در دست اعرابی بود که از عمان آمده بودند و پیشرو طوایف عربی بشمار می رفتند که درست در آغاز شاهنشاهی ساسانی ناحیۀ حیره را در مغرب فرات فرو گرفتند و امیرنشین تازه ای بنام حیره تشکیل دادند که تابع شاهنشاهی ساسانی ایران بود و در واقع حصاری محسوب می شد که سرزمین های جنوبی ایران را از تاخت و تاز اعراب بدوی چادر نشین بادیه محفوظ می داشت و ملوک آن دست نشاندۀ شاهان ساسانی و خراجگزار و فرمانبردار آنان بودند.
از طرف دیگر در شمال بادیة الشام دولت عربی کوچکی به نام غسّانیان وجود داشت که خراجگزار و متحد رومیان بود. بنا به گفته ی ابن البلخی در فارسنامه، شهر (خَط) را که پایتخت جزایر بحرین بود اردشیر بابکان بنا کرد و در پادشاهی شاپور معروف به ذوالاکتاف تازیان مقیم بحرین که در ناحیۀ هَجر ساکن بودند شورش کردند و شاپور به وسیله ی نیروی دریایی آنان را بر جای خود نشانید و به گفتۀ سرآرنولد ویلسن در کتاب خلیج فارس، این جنگ پس از جنگ سناخریب پادشاه آشور نخستین جنگ دریایی است که در تاریخ قدیم ثبت شده است.
شاور هَجر و یَمامَه را که در دست تازیان نافرمان افتاده بود بازگرفت و قبیلۀ تازی بنی تغلب را در دارَین و خَط که از شهرهای بحرین بودند جای داد. نوشته اند که شاپور در محل شهر فعلی قطیف از کشتی پیاده شد و سرکشان قبیلۀ تازی عبدقیس را نابود کرد. خسرو انوشیروان پادشاه ساسانی، وَهرَز سردار ساسانی را با کشتی هایی به کشور یمن فرستاد و به کمک عربهایی که از شبه جزیرۀ عربستان به یمن آمده بودند، حبشی ها را از یمن براند و سرزمین، یمن با ساکنین عرب و غیر عربش به شاهنشاهی ساسانی پیوست. پس از مرگ وَهرَز خسرو انوشیروان پادشاهی یمن را به وین که او نیز از اسواران دربار ساسانی بود واگذار کرد، هرمز چهارم وین را از از حکمرانی یمن برداشت و مَروزَان را بجای او نشانید. پسر مروزان که خورَّه خسرو نام داشت به فرمان خسرو دوم بر تخت حکمرانی یمن نشست و پس از او دیگر سرداران ایرانی بر یمن حکمروا نبودند.
جزیرۀ بحرین و تازیان مقیم آن نواحی تا زمان پادشاهی خسرو پرویز پادشاه ساسانی فرمانبردار پادشاهان ایران بودند و در سال هفتم هجری منذربن ساوی از طایفۀ عبد قیس که از سوی شاهان ساسانی بر بحرین حکومت می کرد مسلمان شد و مرزبان ایرانی آن سرزمین که اِسپیدوَه نام داشت و در هَجر ساکن بود نیز به دین اسلام در آمد و پس از چندی مردم بحرین از کیش اسلام برگشتند و مالیات اسلامی را نپرداختند چنانچه به هنگام مردن منذر بنا به نوشته های بازمانده، مسلمانی در بحرین باقی نماند.
بدین ترتیب از سوی بحرین امروزی اقوام تازی از شبه جزیرۀ عربستان به ساحل ایران در خلیج فارس رسیدند و با بسط و نفوذ اسلام که به تدریج تمام ساحل خلیج فارس را فراگرفت، عربها هم در تمام سواحل خلیج فارس و دریای عمان آمد و شد کردند و در آن جایها بماندند.
روایت کرده اند که ایرج پسر کیقباد پادشاه محلی لارستان که نواحی تحت فرمانش بر ساحل خلیج فارس بود، در سال صدم هجری اسلام آورد و بنام علاءِالدین ایرج نامیده شد. از این روایت معلوم می شود که تا سال صدم هجری هنوز قسمت عمده ای از سواحل خلیج فارس به دست عربها نیفتاده بود و در آن سامان جنگ و گریزهایی جریان داشته.
پس از ظهور اسلام عربهای بادیه نشین که به تازگی مسلمان شده و ایمانی استوار داشتند در زمان خلیفۀ دوم عمربن خطاب از ضعف و آشفتگی دربار ساسانی استفاده کرده، برای عرضه کردن اسلام به ایرانیان از بادیه گذشته، به تیسفون که پایتخت ساسانیان بود روی آوردند. از زمان اردشیر بابکان، تیسفون پایتخت ایران شده بود و بر کنار دجله جای داشت و چون عربها آنرا بگرفتند نام مدائن بر آن نهادند. علت انتخاب این نقطه برای مرکز فرمانفرمایی ساسانی آن بود که شهر استخر در فارس دیگر در خور عظمت و پهناوری دولت ساسانی نبوده و اردشیر که اشکانیان را در خوزستان و بین النهرین شکست داده و بر ساحل خلیج فارس و دجله و فرات پیروزی نهایی بدست آورده بود، ناگزیر بود شهری را که مرکز آمد و رفت و داد و ستد مشرق و مغرب دنیای قدیم و جانشین بابل و شهرهای تاریخ ملل باستانی باشد، برای پایتختی خود انتخاب کند، از این جهت تیسفون را در نظر گرفت و در آبادی و بزرگی آن بکوشید. تیسفون در مشرق دجله واقع بود و حصاری به شکل نیم دایره با برجهای بسیار داشت. در مشرق تیسفون اسپان بر واقع بود و این محلی است که امروز بقعۀ گور سلمان فارسی در آن است و آنرا سلمان پاک خوانند و هم در آنجا آثار خرابه های بسیار موجود است که طاق کسری را احاطه کرده بودند، این اراضی ظاهراً باغ و بوستان شاهی بوده است.
در محلی که بستان کسری نامیده می شد تل عظیمی است که آن را خزانۀ کسری می خواندند و این نام تا زمانی نزدیک به دوران ما بر آن زمین ها باقی بود و شاید خرابۀ بنای عظیمی از عمارتهای شاهی دربار ساسانیان بوده. بعضی را عقیده بر این است که بستان کسری بر جای شهر رومگان واقع بوده. شهر رومگان از بناهای خسرو اول است. پس از تسخیر انطاکیه خسرو انوشیروان دستور داد سکنۀ این شهر را به شهر جدیدی که برای آنها در نزدیکی تیسفون بنا کرده بود، کوچ کردند. به این منظور از شهرهای سوریه و رُدِس سنگهای رخام و ستون های مرمر و موزاییک شیشه ای و سنگهای تراش بزرگ به ایران آورد و عمارت و اندرون و حصار را مطابق آنچه در انطاکیه دیده بود با موزاییک و سنگهای بلورین و مرمر بیاراست. در مغرب دجله آثار حصاری دیده می شود که قسمت اعظم آن را از آجرهای بازماندۀ بابل ساخته اند و مساحتی نزدیک به 286 هکتار را در بر گرفته است. این حصار بر جای شهر سلوکیه است که قدیم ترین قسمت های شهر تیسفون ساسانی است و اردشیر اول قسمتی از آن را از نو بر پا کرد و آن را ویه اردشیر نام نهاد. سلوکیه همان شهر زمان سلوکیان است که تا زمان اردشیر بر جای مانده بود.
وِیه اردشیر، شهر بزرگی بود که کوچه های سنگفرش و بازاری بزرگ داشت. این شهر مرکز عیسویان ایران بود، کلیسای بزرگ سلوکیه در آنجا بنا شده بود.
در حدود پنج کیلومتری شمال ویه اردشیر شهر کوچک دَرزنیذان جای داشت و شهر دیگری به نام ولاش آباذ که از بناهای شاه ولاش ساسانی بود بر ساحل دجله و در جنوب ویه اردشیر، از مجموع شهرهایی که پیوسته بهم، پایتخت ساسانی را بر ساحل دجله و بر جای ایالت بابل قدیم تشکیل می دادند نام پنج شهر تیسفون، رومگان، ویه اردشیر، درزنیذان و والاش آباذ بجای مانده است و در تاریخ ها ثبت است ولی نوشته اند که حداقل تیسفون مرکب از هفت شهر پیوسته به هم بوده است، بدین جهت عربها نام مدائن یعنی «شهرها» بر تیسفون نهاده اند.
در دو طرف دجله کاخ های شاهی برپا بود، شاهنشاه در کاخ مخصوص خود در تیسفون اقامت داشت و قصر او نزدیک شط بود. دویست و پنجاه سال پس از زوال دولت ساسانی، خلفای اسلامی دستور دادند تا کاخ سفید را که هنوز نیمه خرابۀ آن بر ساحل دجله مانده بود، ویران کنند و مواد ساختمانی آنرا برای ساختن قصری در بغداد به کار برند.
رستم سردار ایرانی که در واقع سپهسالار و گردانندۀ دربار یزد گرد سوم پادشاه ساسانی بود در جنگ قادسیه نزدیک حیره کشته شد و پرچم ساسانیان که درفش کاویانی بود بدست عربها افتاد و آنرا پاره پاره کردند و در و گوهر آن را تقسیم نمودند. چون حیره بدست عربها درآمد، روی بجانب تیسفون نهادند، ویه اردشیر را بعد از دو ماه پایداری بگرفتند. یزدگرد با دربار و خاندان شاهی از تیسفون بیرون شد، به حلوان رفت و سپس به سرزمین ماد شتافت، مردم تیسفون دارایی و سرزمین خود را رها کرده، از بیم جان از تیسفون بدر آمدند، فصل بهار بود و رود دجله طغیان داشت، ایرانیان پلها را بریدند و قایقها را از ساحل برداشتند، تا بلکه عربها نتوانند از آب بگذرند. قضا را لشکر عرب گذاری یافت و بدون آسیبی خود را به ساحل شرقی رسانید، نگهبانان ایرانی از دم تیغ عربها گذشتند.
سعدبن ابی و قاص فرماندۀ سپاه عرب با فیروزی وارد پایتخت ساسانی شد. دیگر از ایرانیان کسی در آن شهر نمانده بود. در برابر ایوان کسری اردو زد، خود به درون کاخها شتافت، بشگفت آمد، خزائن شاهی، سبدهای پر شده از زر و سیم، جامه ها، گوهرها، اسلحه، ادویه و عطرهای لطیف بدست عربها افتاد. گنجها و نفائس گرانبهای شاهی را هم که از پیش، از کاخها خارج کرده، می بردند تا از دستبرد عربها به دور باشد، در سر پل زهاب بدست تازیان افتاد. در صندوقی که بر شتری بسته بود چیزهایی بسیار نفیس به دست عربها افتاد.
یزدگرد پادشاه نگون بخت ساسانی پیروزان سردار سالخوردۀ خود را بجنگ عربها فرستاد. در این جنگ هم ایرانیان در نهاوند شکست خوردند، پیروزان کشته شد و کشور ساسانی در برابر حملۀ قومی بادیه نشین، خشن، فقیر، متعصب و متدین که فقط به نیروی ایمان دینی و تلاش برای فرار از گرسنگی و سختی زندگی در شبه جزیرۀ عربستان می جنگیدند و معتقد بودند که اگر کشته شوند به بهشت می روند و اگر زنده بمانند از بیابانهای خشک و بی آب و علف بادیه جان بدر برده اند، بی دفاع ماند.
بعضی از سرداران خوزستان و سپهبدان مرورود در کوهستان و گرگان ایستادگی کردند و دلیرانه جنگیدند ولی ری و همدان به دست تازیان افتاد و یزدگرد سوم پس از تلاشهایی در مرو به اشارۀ ناپاکزاده ای بنام ماهوی مرزبان که می خواست پادشاه برگشته بخت را از میان بردارد، بدست آسیابانی که طمع در جامۀ گوهرین او کرده بود، از پا درآمد و جسدش به آب رودخانۀ مرو افکنده شد. گویند جسد با آب همی رفت تا بجدولی که رزیک نام داشت بر بوتۀ درختی افتاد و اُسقفی مسیحی جسد را بشناخت، آنرا در طیلسانی آغشته به مشک و عنبر بسته و با احترام دفن کرد.
با مرگ یزدگرد سوم اقوام تازی بر سرتاسر خلیج فارس و سواحل آن برآمدند، در آغاز اسلام دامنۀ نفوذ و قدرت و جمعیت آنها روز بروز بیفزود، پس از پایان کار خلفای اموی و عباسیان و طلوع دولتهای ایرانی، دوباره عربها از ساحل شمالی خلیج فارس بسوی سواحل جنوبی رانده شدند و در طول تاریخ پر حادثۀ دوران اسلامی خلیج فارس، این آمد و رفت ها و جنگ و گریزها هرگز قطع نشد ولی بهرحال، و بخصوص در ساحل شمالی خلیج فارس غلبه با قوم آریایی و عنصر ایرانی بر نژاد سامی و قبایل عرب بوده است.[1]
1. رجوع کنید به کتاب ایران در زمان ساسانیان تألیف آرتور کریستنس ترجمۀ فارسی رشید یاسمی چاپ دوم تهران ابن سینا و نگاه کنید به کتاب تاریخ تمدن ویل دورانت چاپ تهران ترجمه به فارسی ذیل ایران.
احمداقتداری
ادامه دارد
حدود یکصد سال پیش از ایجاد شاهنشاهی ساسانی، زنگیان از سواحل آفریقا و کناره های شبه جزیرۀ عربستان باطراف دجله و فرات و نواحی شمال شرقی خلیج فارس قدم گذاردند و بیش و کم در آن نقاط توطن گزیده، به کارهای کوچک و پست که با رنج و مرارت بسیار همراه بود پرداختند. از دیرباز هم گروهی تیره پوستان بومی که بازماندۀ روزگاران پیش از ورود نژاد آریا به این مناطق بودند در این سرزمین سکونت داشتند و در اطراف سواحل خلیج فارس و بحر عمان پراکنده می زیستند. سیاهان، همه جا، به کارهای رعیتی و غلامی و پخت و پز و کارگری و عمله گری و جاشویی در کشتی های بادبانی و ماهی گیری و مشاغل دیگر از این نوع مشغول بودند.
غلامان سیاه پوست مانند کالا مورد خرید و فروش قرار می گرفتند و در بازارها غلام سیاه پوست مانند یکی از حیوانات ارباب بود و ارباب بر او تسلط کامل داشت. صاحب منصاب و دولتمندان سفیدپوست از میان غلامان متعدد خود یکی را بنام استاد برمی گزیدند و او دیگر غلامان ارباب را تربیت و اداره و رهبری می کرد. با ظهور دین اسلام زنگیان که از ستمگری سفیدپوستان به ستوه آمده بودند، چون در این دین ندای آزادی و برابری شنیدند مسلمان شدند، ولی در آیین اسلام هم بردگی قانونی و مشروع اعلام شده بود و هر مسلمانی حق داشت غلام یا غلامان و کنیز و کنیزانی داشته باشد و آنان را خرید و فروش نماید.
به علاوه پس از فوت پیامبر بزرگ اسلام مسلمانان در این زمان بنا بر سنتهای جنگی قوم عرب که از دیرباز باقی مانده بود در جنگها، اسیر می گرفتند و اسیران را خرید و فروش می کردند در نتیجه اسیران سفید پوست هم در شهرها و روستاهای اسلامی مانند بردگان زنگی، گرفتار ظلم و بیدادگری اربابان گردیده در معرض خرید و فروش قرار می گرفتند و به مشاغل کوچک و پست گمارده می شدند. این گروه سفید پوست نیز، که نخست جنگندۀ غیر مسلمان، بعد اسیر مسلمان و سپس بردۀ محکوم شده بودند، از نارضایی و وضع بد زندگی و فشار اربابان، به گروه بردگان زنگی پیوستند و طبقۀ زجر دیدۀ ناراضی و ناراحت و عاصی به وجود آوردند.
کمتر امیری بود که در کوی و برزن ، دهها غلام سفید و سیاه را به دنبال خود روان نکند. اینان پیاده در دنبال اسب امیر می دویدند. برای آنکه کثرت گروه بردگان را در سده های دوم و سوم اسلامی باز نماییم با ذکر یکی دو شاهد تاریخی موضوع را بیشتر روشن می کنیم:
گویند موسی بن نصیر یکی از سرداران اسلامی بسال 91 هجری در جنگهای آفریقا سیصدهزار اسیر بگرفت و بر طبق قوانین جنگی اسلامی یک پنجم آنها را که شصت هزار تن بود برای ولیدبن عبدالملک خلیفۀ اموی فرستاد.[1]
نوشته اند که همین موسی بن نصیر پس از فتح اسپانیا هزار دختر اسپانیایی را به کنیزی آورده بود. ابراهیم غزنوی در جنگهای هندوستان صدهزار اسیر بدست آورد و ابراهیم بنی ینال در جنگ با رومیها صدهزار اسیر رومی بگرفت.[2]
ساکنین دهات و روستاهایی که بر سر راه لشکریان اسلام بودند، با اندک مخالفتی که با مسلمین می کردند، اسیر می گردیدند و به دربار پرجاه و جلال و بیدادگر اموی فرستاده می شدند.
رافع بن هرثمه والی خراسان چهارهزار بنده داشت. امین الرشید عباسی غلامان سفید را اخته می کرد و لباس دختر می پوشانید و برای خدمت و زینت مجلس عیش و عشرت و پذیرایی و تشریفات مورد استفاده قرار می داد. بعدها خلفای عباسی و دیگر پادشاهان و دربارهای مشرق زمین از او تقلید نمودند و این رسم ناپسند را معمول داشتند.
گروهی بی شمار از این بردگان سفیدپوست در ادوار اولیۀ اسلامی به سواحل خلیج فارس که از همۀ نقاط اسلامی به شبه جزیرۀ عربستان نزدیکتر و آبادتر و پرنعمت تر بود و والیان و محتشمان و خلفاء و شهزادگان و امیران زیادی در سرزمینهای آن ساکن بودند آورده شده بودند. گروه بی پناه بردگان سیاه و سفید با هم، یا به تنهایی برای رهایی از ظلم و ستم ارباب و حکومت خلفاء، ناآگاه و بی نقشه، هرچند یکبار، به دور رهبری گرد می آمدند و علم طغیان برمی افراشتند ولی قیام آنان در هم شکسته می شد و غالباً از دم تیغ می گذشتند. بطور مثال می توان از قیام طایفۀ زَط که بسال 219 هجری صورت گرفت نام برد که بدستور خلیفه، همۀ آنها را کشتند و یا باطراف دریای مدیرانه کوچ دادند و در آنجا نابود شدند و شورش اعراب بصره و یمامه در 167 هجری و شورش حاکم بحرین در 151 هجری و شورش بردگان سیاه مدینه در 145 هجری نمونه ای از شورشها و قیامهای طبقۀ ناراضیان و بردگان و زنگیان بوده است.
یکی از بزرگترین جنبش های طبقاتی و نژادی در ادوار اسلامی که در قرن سوم هجری به وجود آمد قیام زنگیان سواحل خلیج فارس به رهبری مردی به نام علی بن محمد صاحب الزَنج بود که با شرکت هزاران هزار سیاه و سفید صورت گرفت. اکثر قیام کنندگان، زنگیان بودند و سفیدپوستان ظلم کشیده نیز به آنان پیوسته بودند.
زنگیان برای بدست آوردن آزادی های اجتماعی خود به پا خاستند و پانزده سال سر از اطاعت حکومت خلفای عباسی باز زدند و نوشته اند که دو میلیون و نیم تن کشته دادند و جنگها کردند ولی سرانجام، بیداد خلفای عباسی فائق آمد، زنگیان شکست خوردند و به زندگی حیوانی و پرفشار بردگی باز گشتند.
صاحب الزنج بسال 255 هجری قیام عمومی سیاهان را آغاز نهاد، او را الّناجِم بمعنی ستاره شناس هم گفته اند، چون قیام او بر ضد خلفای عباسی بود او را دوستدار خاندان علی و شیعۀ علوی خوانده اند، ولی بیشتر به لقب صاحب الزنج یعنی رهبر سیاهان مشهور گردیده است.
گروهی از سفیدپوستان فراتی و قرمطیان اولیه و سیاهان نوبی به دور او جمع شدند و نوشته اند که چون در دیوان کوه گرد آمدند تا به ساحل آبادان حمله کنند، سیاهان را از او شکی بر دل افتاد و در میان آنها زمزمه شد که رهبران سیاه پوست و صاحب الزنج درصدد سازش با خلیفه اند و دست از قیام بر خواهند داشت. صاحب الزنج که مردی گندم گون بود و اجداد او را از قول خودش از مردم طالقان دانسته اند، خود به میان سیاهان رفت و سوگند خورد که دست از قیام بر ندارد و تا جان در تن دارد بکوشد و برای آنکه سیاهان را به پایداری خود مطمئن سازد قرار گذاشت که همواره جمعی از زنگیان گرد او را حلقه وار داشته باشند و چون او بخواهد از جنگ و پایداری سر باز زند، او را بکشند و آنان قبول کردند.
صاحب الزنج بصره را بگشود و در شهرکی به نام مختاره اساس حکومت زنگیان و بردگان آزاد شده را بنیان گذارد. سپس به بحرین رفت، مردم بحرین او را مانند پیامبری پذیره شدند، مردم لحسا و قطیف از شهرهای ساحل بحرین نیز بدو گرویدند و مردی به نام یحیی پسر محمد ارزق بحرینی بدو پیوست و جزء سران شش گانۀ او شد، همواره شش تن از برگزیدگان زنگیان با صاحب الزنج تصمیم می گرفتند و امور قیام و حکومت زنگیان را اداره می نمودند.
زنگیان در این انقلاب بزرگ تاریخی پرچمی به رنگ زرد داشتند که بر روی آن آیتی از قرآن به رنگ سرخ نوشته شده بود، هم نوشته اند که پرچمشان به رنگ سبز بوده و بر آن نام امامان شیعه نقش شده بود. زنگیان در بصره و خوزستان و بحرین و عمان قیام کردند و پانزده سال سر از اطاعت حکومت خلفای عباسی باز زدند و سرانجام در زیر سم ستوران مأموران خلفاء و لشکریان آنها در هم شکسته شدند و قیام مردانۀ علی بن محمد صاحب الزنج سرکوب شد و میلیونها سیاه و سفید در راه آزادگی خود جان دادند و ورقی عبرت انگیز در تاریخ پر ماجرای سواحل خلیج فارس بجا گذاشتند.[3]
« اگر کسی نماز کند او را باز ندارند ولیکن خود نکنند و چون سلطان برنشیند، هر که با وی سخن گوید او را جواب خوش دهد و تواضع کند و هرگز شراب نخورند.»
از سفرنامۀ ناصرخسرو در صفت شهر لحسا.
جَنّا به نام بندری بوده است بین بوشهر و سیراف و امروز بندر گناوه در ساحل شمالی روبه روی جزیره خارک و نزدیک بندر بوشهر بر جای آن قرار دارد.
از این بندر مردی که نامش ابوسعید و از پیروان حمدان قرمطی بود برخاست و آتشی چنان، از انقلاب و جنبش، در دنیای اسلامی آن روزگار روشن کرد، که تمامی سواحل خلیج فارس و بیشتر جزایر آن را فراگرفت و دامنۀ این جنبش تا خراسان و یمن و سوریه و بین النهرین کشیده شد و مدتها دنیای اسلامی روزگاران پیشین را با مسئلۀ قرمطی و قرمطیان مشغول داشت. قرمطیان مدتی بر قسمت هایی از خلیج فارس حکومت دینی و قانونی داشتند، به مکه تاختند و گروهی از زایرین کعبه را کشتند و سنگ سیاه خانۀ کعبه را از آن جایگاه برآوردند و آن را دو نیم کردند و با بی احترامی در بیغوله های شهرهای ساحل خلیج فارس افکندند و سر از اطاعت خلفای عباسی باز زدند و حکومت مستقل برای خود ترتیب دادند و پیروان آنان سنت و بدعت و فکر انقلابی خود را به مصر و دیگر کشورهای اسلامی بردند و اساس مذهب باطنیان و اسماعیلیان را گذاردند. اینان مدت ها در مصر به شاهی نشستند و حکومت خلفای فاطمی مصر را بر اساس فکری انقلاب قرمطیان به وجود آوردند.
بسبب آنکه هنوز خون زنگیان بی گناه که در انقلاب صاحب الزنج ریخته شده بود از خاطره ها محو نشده بود و ظلم و بیداد خلفای ستمگر در سواحل خلیج فارس ادامه داشت انقلاب قرمطی نیرو گرفت و چنانکه در احوال زنگیان دیدیم، گروهی از قرمطیان اولیه، مانند سفیدپوستان ساحل فرات و خلیج فارس با قیام زنگیان هماهنگی و شرکت کردند. بدان زمان که سالهای زیادی از قیام و کشتار سیاهان و بردگان و اسیران نمی گذشت، ابوسعید و پسران و یاران او که از بیدادگری خلفاء و مأمورین امپراطوری اسلامی بجان آمده بودند، به قیام بر ضد خلافت برخاستند، چنانکه در همین زمانها با کمی فاصله پیش و پس خوارج نیز قیام کردند. همۀ این قیامها، حاکی از بیداد حکومت خلفاء برای مردم آن روزگار است. مردم هر بهانه ای که بدست می آوردند به منظور رهایی از بیداد خلفاء بر پای می خاستند. ابوسعید جنّابی آرد فروش یا آسیابان شهر گناوه بود و چون امر خود را آشکار کرد، به علت آنکه زمینه برای قیام آماده، و خاطرۀ عصیان و شکست انقلاب سیاهان در دلها زنده بود، شهرت فراوان بدست آورد. ابوسعید نوعی نظام اشتراکی را در میان پیروان خود برقرار کرد و اموال خود و پیروانش را بین یاران خود تقسیم نمود و اختلافات طبقاتی را در میان هواداران خود از میان برداشت و چون با سیاست خشن و انتقام جویانۀ خلیفه روبرو شد، به بحرین رفت و آن سرزمین را که به تازگی عصیان سیاهان در آن فرونشسته بود، مرکز دعوت خود قرار داد. بحرین برای نشر دعوت او بسیار مناسب آمد، و در سال 386 هجری شهر قطیف را نیز بگرفت و به بصره نزدیک شد. خلیفه المعتضدباالله سپاهی دوهزار نفری به دفع او فرستاد و گروهی دیگر از مردم که بدعت های تازه را در دین نمی پذیرفتند به سپاه خلیفه پیوستند، لشکر خلیفه در این نبرد شکست خورد و باز پس گشت، ابوسعید شهر هَجر را و پس از آن شهر حصار طویل را با محاصرۀ آب بگرفت و بعد شهر یمامه را بگشود و شهرهایی در عمان به تصرف آورد و در قصر خود در شهر لحسا بمرد.
گفته اند که مردی به نام عبیدالله که ظاهراً از هواداران او بود و خود دعوی امامت می داشت او را از میان برداشت. ابوسعید پسران خود را جانشین خویش قرار داد بدان گونه که شش فرزندش بر تخت نشینند و شش وزیر آنان بر تخت دیگر و با هم در ادارۀ ملک تصمیم گیرند.
یکی از فرزندان ابوسعید، سلیمان ابوطاهر بود. ناصرخسرو که خود مذهب اسماعیلی را پذیرفته بود در شهر لحسا قرمطیان را دیده و نوشته است که در این شهر آنها را بوسعیدی گویند و شرح حکومت و تدبیر زندگانی و کشور داری آنها را در سفرنامه ی خود آورده است:
«چون از اهل آن شهر پرسند که چه مذهبی دارید گویند که ما بوسعیدی ئیم، نماز نکنند و روزه ندارند ولیکن بر محمد مصطفی و پیامبری او مقرند، بوسعید ایشان را گفته است که من پیش شما بازآیم یعنی پس از وفات، و گور او بشهر لحسا اندر است، و مشهدی نیکو جهت او ساخته اند، و وصیت کرده است فرزندان خود را که مدام شش تن از فرزندان من این پادشاهی را نگاه دارند و محافظت کنند، و رعیت را به عدل و داد دارند و مخالفت یکدیگر نکنند تا من بازآیم. اکنون ایشان را قصری عظیم است که دارالملک ایشان است و تختی که شش ملک به یکجای بر آن تخت نشینند و به اتفاق یکدیگر فرمان دهند و حکم کنند و شش وزیر دارند. پس این شش ملک بر یک تخت بنشینند و شش وزیر بر تخت دیگر و هر کار که باشد به کنکاج یکدیگر می سازند و ایشان را در آن وقت سی هزار بندۀ درم خریدۀ زنگی و حبشی بود و کشاورزی و باغبانی کردندی و از رعیت عشر چیزی نخواستندی و اگر کسی درویش شدی یا صاحب قرض، او را تعهد کردندی تا کارش نیکو شدی و اگر زری کسی را بر دیگری بودی، پیش از تأدیۀ او طلب نکردندی و هر غریب که بدان شهر افتد و صنعتی داند، چندان که کفاف او باشد مایه بدادندی تا او اسباب و آلتی که در صنعت او به کار آید بخریدی و به مراد خود رسیدی و زر ایشان همانقدر که ستده بودی باز دادی، و اگر کسی از خداوندان ملک و آسیا را ملکی خراب شدی و قوت آبادان کردن نداشتی، ایشان غلامان خود را نامزد کردندی که بشدندی و آن ملک و آسیا آبادان کردندی و از صاحب ملک هیچ نخواستندی، و آسیاها باشد در لحسا که ملک سلطان باشد و به سوی رعیت غله آرد کنند که هیچ نستانند. و عمارت آسیا و مزد آسیابان از مال سلطان دهند، و آن سلاطین را سادات می گفتند و وزراء ایشان را شائره، و در شهر لحسا مسجد آدینه نبود و خطبه و نماز نمی کردند.»
بدین ترتیب بدعت تازه ای در دنیای اسلام پیش آمد که مؤسسین و معتقدین سخت کوش آن از ساحل خلیج فارس برخاستند و آنقدر کوشیدند تا در شهرهای اسلامی این بدعت را به گوش همه رسانیدند و خلیفه و حکومت را نگران ساختند. کار به جایی رسید که شبها از بیم گزند قرمطیان در خوابگاه خلیفۀ مسلمین، کس دیگری می خوابید تا او را از قرمطیان گزندی نرسد.
دنبالۀ همین بدعت و انقلاب را بعدها به روزگار سلجوقیان در کوه های الموت قزوین و با ظهور حسن صباح می بینیم که دنیای اسلام را بر اساس همین فکر به وحشت و اضطراب افکند.[4]
13 و 14. رجوع شود به مجلۀ فرهنگ جهان نو شمارۀ 8 و 9 سال اول مقالۀ «جنبش بردگان جنوب» به قلم علینقی منزوی.
15. نگاه کنید به دائرة المعارف اسلامی ذیل کلمه «الزّنج» و
Encyclopedi de I' Islame , 1927 Paris . (Zanj(
16. مطالعه کنید دائرة المعارف اسلامی ذیل کلمه «الجنّابی» و «قرامطه» و نگاه کنید به:
Encyclopedi de I' Islame , 1927 Paris . (KARMAT(
و سفرنامۀ ابومعین حمیدالدین ناصربن خسرو قبادیانی مروزی تصحیح دبیر سیاقی چاپ تهران 1335.
احمد اقتداری
ادامه دارد
اسکندر، پس از تسخیر سرزمینهای کرانۀ رود سند در هندوستان، آرزومند بود که از راه دریا از سند گذشته به دریای عمان و خلیج فارس راه یابد و سپس از سرزمینهای دوردست و اسرارآمیز عربستان جنوبی و یمن و آفریقا که آن روزگار برای جغرافی دانها و سرداران و بازرگانان ناشناخته بود دیدن نماید و آنها را جزو قلمرو و کشورهای فتح شدۀ خود درآورد.
اسکندر می دانست، که پیش از او جهانگشایان و سرداران و دریانوردان جسور بابلی و عیلامی و پارسی و آشوری گاه به گاه از این دریای پرمخاطره گذشته و دردل دشت های عربستان جنوبی سیر و سفر کرده اند. وی از سرداران و مشاوران خود شنیده بود که داریوش کبیر شاهنشاه هخامنشی، ناوگانی را مأمور مطالعه در آبهای خلیج فارس و دریای هند و پیمودن پیرامون عربستان کرده است. شاید اولین بار این گروه ایرانی به همراهی سیلاکس کاری آنده، دریانورد یونانی قسمتی از دریای هند و سواحل عربستان را پیموده، از دریای سرخ گذشته بود و آنگاه از طریق اقیانوس هند راه دریایی مصر را یافته، از راه دامنۀ کوههای زاگرس مراجعت و گزارش سفر خود را به شاهنشاه هخامنشی تقدیم کرده بود.
اسکندر که سرمست غرور جهانگشایی و آرزومند کشف سرزمینهای دور دست و مطیع کردن اقوام و ملل مختلف بود، خود تصمیم گرفت که از کرانۀ سند به دریای پارس رود. پس در سال سیصدوبیست وشش قبل از میلاد مسیح، از دهانۀ رود سند عبور نمود و مسافتی چند در دریا براند، ولی موجهای هراس انگیز دهانه ی رود سند، در نخستین روزهای سفر دریایی او را از عبور از دریایی ناشناخته بر حذر داشت. از آن گذشته، گروهی از سپاهیان او که می بایست از بلوچستان و کرمان و دشت های ساحل خلیج فارس گذشته به بین النهرین سرازیر شوند تا به فرمان او در بابل گردآیند، در خشکی، با دشواریها و سختی های فراوانی روبرو شدند، و وی می بایست آنها را سرپرستی کند، تا شاید از خطرهای فراوانی که بر سر راه آنها بود جان بدر برند. از این رو، اسکندر، در دهانۀ رود سند، باز ایستاد و رب النوع دریا را ستایش نمود و قربانی فراوان کرد و در جامهای زرین، بر روی دریا شراب نوشید و فرمان داد که دو گاو نر و دو جام زرین پر از شراب را به رسم قربانی به دریا افکنند. آنگاه نئارک یا نئارُخس سردار دریایی و وفادار خود را از راه دریا، روانه نمود و هنگام عزیمت او، خدای دریاها را نیایش کرد و از او چنین خواست :« ای خدای قادر دریانوردی، نئارک را در دریای پارس تا مصب دجله حمایت کن، و او را سالم بازگردان.» و خود فرماندهی سپاه خشکی خود را عهده دار و راه خشکی را به سوی کرمان در پیش گرفت. سپاهیان اسکندر که بیش از 25 هزار پیاده و سوار بودند از بیابان های خشک و دهشت انگیز ساحل رود سند به طرف اربیت و ادریت و گدروُزی که بلوچستان امروزی است به حرکت درآمدند.
آوازه ی جباری و بیداد اسکندر در همه جا پیچیده بود و همۀ ساکنین ایران زمین آنروز که شامل دهانۀ رود سند تا کوههای هندوکش و سرزمین های بلوچستان و کرمان و سیستان و خراسان و خوارزم در مشرق ایران بود، کینۀ اسکندر را در دل می داشتند زیرا او را کسی می دانستند که بنیاد پادشاهی ایران را از بیخ و بن برکنده و مردم کشورها را از دم تیغ گذرانده است، اینان آماده آن بودند که هرچه بتوانند و در هر کجا فرصتی به دست آرند به سوی او و سپاهیانش بتازند و آنها را از پای درآورند.
در دشت های پهناور و بی آب و علف بلوچستان و در مناطق کوهستانی و گذرگاه های سخت آن، برای ایرانیان تازه شکست خوردۀ خونین دل موقع مناسبی به دست آمده بود تا گاه و بی گاه، در شب یا روز، دزدانه یا آشکار، به سپاهیان اسکندر هجوم برند و آنان را به نقاط سخت و دشوار و کم آب و بی آذوقه در ریگ روان و گذرگاه های کوهستانی نمکین به ستوه آورند. نوشته اند که بسیاری از سپاهیان اسکندر در جنگ های محلی و زد و خوردهایی که با طوایف بومی این سرزمین کردند از پای درآمدند، یا از گرسنگی و بی آبی در میان ریگ های روان دفن شدند. گودال ها و چاه هایی که روی آن با چوب و شن و خاشاک پوشانیده شده بود جا بجا سربازان و بارو بنه ی اردوی اسکندری را در کام خود فرو می کشید و نابود می کرد؛ مردم بر سر راه او خرمن ها را آتش می زدند، علفزارها را می سوزانیدند و خود به کوهها و بیغوله ها فرار می کردند.
اسکندر که به این همه سختی راه و مقاومت و جنگ و گریز مردم این سرزمین ها نیندیشیده بود، به کلی فرسوده گشت، نوشته اند که بارها در این راه برای خدایان خود قربانی کرد.
لئونا سردار محبوب او در کوکالا در سرزمین ارابیت در بلوچستان با طوایف بلوچ جنگید و جان گروه بی شماری از سربازان اسکندر را فدا کرد. از آن پس اسکندر دستور داد که سپاهیانش هر انسان بومی را ببینند، شکار کنند، از اینرو گروه های بیست و سی نفری به شکار یک انسان برهنه پای بلوچ می رفتند و تا او را از پا در نمی آوردند از پای نمی نشستند. سرانجام، اسکندر پس از شصت روز راه پیمایی به پورا که در حدود فَهرَج کنونی قرار داشته و آن روزگار مرکز گدروزی یعنی بلوچستان بوده است، رسید.
دشواری هایی که پیش آمد و تفرقه هایی که برای حفظ سپاه در اردوی اسکندر افتاد، او و سپاهیانش را از ترس ساحل نشینان و برای انتخاب راه هایی که به آب و آبادی و آذوقه نزدیکتر باشد از کرانه های دریا دور کرد. همچنین ناوگان دریایی او را که به پشتیبانی سپاهیان زمینی به فرماندهی نئارک پیش می رفت دچار وحشت و اضطراب نمود، نئارک که با 32 کشتی بزرگ و کوچک ناوگان دریایی اسکندر را بسوی خلیج فارس پیش می راند، کمتر از اسکندر دچار بدبختی و مصیبت نشد. همۀ آنهایی که از دور و نزدیک توانسته بودند، خود را از حملۀ پیکان های کشندۀ سپاهیان اسکندر برهانند و بگریزند به کرانه های دریا روی آوردند و در درون جزیره ها و بر کنارۀ ساحلها، کمین گاها و مخفی گاهها جستند و چون از دریا نوردان اسکندر، کسانی برای بردن آب و یا تهیۀ آذوقه به ساحل یا جزیره ای پای می گذاشتند، چابک و آرام، بدانها حمله می بردند و انتقام می کشیدند.
نئارک در یادداشت سفر خود نوشته است که در دهانۀ رودخانۀ تومیروس که شاید در نزدیکی جاسک یا چاه بهار کنونی به دریا می ریخته است، مردم چون ما را دیدند، با نیزه های خود مسلح شدند و در کنار دریا بصف ایستادند و ناخن های آنان چنان نیرومند بود که با فشار چنگ، ماهیان بزرگ را به دو نیم می کردند و شاخه های درختان را با ناخن می بریدند. لباسشان از پوست نهنگ و خانه هاشان از استخوان ماهی بود. پس از آن نئارک یادداشت کرده است که با گذشتن از سواحل آباد و باغستان ها و خرماستان ها، به شهر کی رسیدیم و چون آذوقه و آب دریانوردان به پایان آمده بود به تهیۀ آب و آذوقه ناگزیر می شدیم. از این رو، با همۀ خطری که ساحل برای ما داشت، من شخصاً بهمراهی سه چهار تن از همراهان خود در کرجی کوچکی سوار شده به سوی ساحل راندیم. نگهبانان شهر که کرجی کوچکی را با چهار تن سرنشین ساده دیدند، با خوش بینی و مهمان نوازی ما را پذیره شدند و آب و غذا به ما دادند، من اجازه گرفتم که به درون شهر بروم، پس از ورود، به بهانه ی دیدار فرمانروای شهر، به درون دژ راه یافتم، چون به بام قلعه بر شدم، من و همراهانم چند نفر نگهبان قلعه را غافلگیر کردیم و کشتیم و به ناویان که در دریا، نزدیک ساحل، منتظر علامت ما بودند، دستور حمله دادیم. بدین گونه آنان به شهر حمله ور شده، از کشت و کشتار هر چه توانستند، دریغ نکردند.
پس از چندی، کمی آذوقه سربازان نئارک را در تنگی می نهد و چون آنان از شهرهای آباد و پر آذوقه که نگهبانان زیادی می داشته، هراسناک بوده اند، بناچار در جزیره های غیر مسکون فرود آمده از لیفۀ درخت خرما تغذیه می کرده اند.
در حوالی شهر کانازیدا که شاید در انتهای بحر عمان و نزدیک به دهانۀ خلیج فارس قرار داشته است، نئارک و سردارانش به وحشت و دلهرۀ عجیبی گرفتار می شوند، زیرا شنیده بودند که در آبهای این ناحیه ماهیانی وجود دارند که دم خود را به کشتی زده آن را واژگون می کنند. نئارک می نویسد که آن روز در دل دریا غوغای عجیبی برپا بود. نزدیک بود که این نهنگ های عظیم الجثه کشتی های ما را در هم شکنند و به اعماق دریا فرو فرستند، دریانوردان در تشویش و نگرانی به سر می بردند.
پس از آن، نئارک به دماغۀ مُسَنّا که هم اکنون موسندام نامیده می شود، می رسد و نوشته است که از کنار این دماغه، دارچین و ادویه به بابل و سوریه می بردند. نیروی دریایی اسکند پس از گذشتن از کرانه های موسندام که بی دشواری و جنگ و ستیز انجام نیافته است، به رودخانه ی اَنامیس یا آرامیس که امروز میناب نامیده می شود و از نزدیک شهر آرموزایا یا اُرگانا (میناب کنونی) می گذرد، می رسد.
نئارک در ساحل این شهر ناوگان خود را متوقف می کند و چون می شنود که اسکندر نگران و خسته و فرسوده، در پنج منزلی آنجا، در سالامونت که شاید جلگه ی بندرعباس کنونی باشد سراپرده زده است، با یک ارابه و پنج نفر همراه به سوی اردوی او می شتابد.
حاکم دست نشاندۀ منطقۀ آرموُزایا برای آنکه حسن خدمتی نشان داده باشد، با شتاب بسیار خود را به اردوی اسکندر می رساند و او را بر سلامت نئارک و ناوگانش مژده می دهد. اسکندر که در بیابان های بلوچستان نخستین بار در عمر خود، خود را عاجز و زبون و نگون بخت دیده است، امیدی به بازگشت نئارک نداشته و تصور می کرده است که او و همراهانش در دل آبهای تیره فرو رفته، یا به دست ماهی خواران برهنه پای بلوچ از پای درآمده اند، سخنان حاکم را باور نمی کند، آنگاه او را در بند می کشد، تا از درستی و نادرستی گفتارش خبری بازآید و گروهی را به جست و جوی نئارک به ساحل دریا می فرستد. نئارک و همراهانش که بسبب سختی های سفر دریا، ژنده پوش و سوخته رنگ و دگرگون شده بودند، از کنار فرستادگان اسکندر می گذرند، بی آنکه دو گروه همدیگر را بازشناسند و لیکن پس از طی کردن مسافتی باز پس می نگرند و پس از گفت و شنود، به هویت یکدیگر پی می برند.
نوشته اند که اسکندر پیش از رسیدن نئارک ناتوان و نومید و بیمار شده بود، تا آنجا که بر زبونی و درماندگی خود بارها بگریست و از برای جلب مرحمت خدایان قربانی ها کرد و به ژوپیتر خدای خدایان خویش توسل جست و می گفت من که همواره بخت را با خود یار داشتم و پیروز بختم می خواندند، هرگز چنین در چنبر سختی ها زبون نیفتاده بودم ولی باز هم روزگار با پسر فیلیپ مقدونی همراه شد، نئارک و همراهانش رسیدند. اسکندر نخست، نئارک را باز نشناخت لیکن پس از دادن نشانی ها ، چون او را باز شناخت، در آغوشش کشید و فرمان داد تا سپاهیان به رقص و شادی برخیزند و برای خدای دریاها قربانی کنند. سپس نئارک را گفت با گروهی از ناویان از راه خشکی رهسپار بابل شود. نئارک که خود را در نیمه راه افتخار می دید خواهش کرد که اسکندر اجازه دهد او مأموریت خویش را از همان راه دریا بانجام رساند.
نئارک پس از بازگشت به آرموزایا براه خود ادامه داد و به آواراکتا که گویا جزیرۀ قشم یا جزیرۀ کیش کنونی بوده، رسید و در آن جزیره درخت انگور دید، پس از آن به سوی گِتِس یا گِتِه براند و در راه از آپوستانی که محل آن نزدیک به بندر شیوی امروزی است، گذر کرد. در گتس گوسفند و بز وحشی فراوان دید و شاید این محل همان باشد که امروزش گناوه می نامیم. سپس به کوگانا که جای آن را بندر کنگان کنونی نوشته اند رسید و 21 روز در آنجا توقف کرد. در کنار رودخانه ی سیناکوس (رود مُند) توقف کرد تا گندم هایی که اسکندر از شهر فیروزآباد کنونی برای او فرستاده بود برسد، پس از آن به مَزامباریا یعنی بندر بوشهر کنونی یا حوالی ریشهر رسید، رودخانۀ گراتیس (رود شور) را بدید و به ریگ و دیلم که امروز دو بندر بر ساحل دریا مانده اند کشتی راند، از آنجا به دهانۀ رودخانۀ آروزیس یا اندیان که امروز هندیان نام دارد نزدیک شد و چون به قریۀ دری دوتیس بر کنار کاروان رسید اطلاع یافت که اسندر در شهر شوش است.
اسکندر فرمان داده بود بر روی رودخانه پلی بسازند تا سربازان از آن بگذرند و سدها و بندهایی را که به روزگار هخامنشیان بر روی دجله و فرات بسته بودند تا زمین های بین النهرین را از آب گرفتگی حفظ کند و برای آبیاری جلگه های مرتفع تر سودمند باشد و در هنگام هجوم اقوام بیابانی بادیه مانع ورود آنها گردد، خراب کرده و بشکنند.
اصل سفرنامۀ نئارک در دست نیست، تاریخ نویسان از روی تاریخ آریان که با اسکندر همراه بود و یادداشت های سفر نئارک را دیده و خلاصه کرده است، مطالبی در کتاب های خود آورده اند. نئارک در یادداشت سفر خود نوشت:
«هیچیک از سواحلی که پیمودم مانند سواحل خلیج فارس پر کشت و زرع نیست، عطر و ادویه از عربستان، از راه دریای پارس می آورند و به بابل می برند.»
احمد اقتداری
ادامه دارد...
«از شگفتی های دریای پارس چیزی است که مردمان به شب هنگام بینند، در آنگاه، چون موج ها بر هم خورند و بر یکدیگر شکسته شوند، از آنها آتش برجهد، و آنکه بر کشتی سوار است پندارد که بر دریایی از آتش روان باشد.»[1]
این دریا که به سبب کمی عمق و وجود پست و بلندی های زیر دریا از دیگر دریاها پر جوش و خروش تر است و به اقیانوس هند می پیوندد، و سرتاسر مرزهای جنوب غربی، جنوبی، و جنوب شرقی کشور ما را در بر گرفته است، به نام خلیج فارس و دریای عمان نامیده می شود. نام «دریای پارس» از روزگار هخامنشیان بر روی خلیج فارس گذارده شده است. در کتیبه ای از داریوش بزرگ شاهنشاه هخامنشی در تنگه ی سوئز، (در مصر که در دو هزار و چهارصد سال پیش جزو قلمرو پادشاهی او بوده) یافته اند، نام این خلیج «دریایی که از پارس آید» یاد شده است. در زمان ساسانیان نیز این خلیج را دریای پارس می نامیده اند.
در کتاب های قدیم ، که در دانش جغرافیا نوشته شده نام این دریا «پرسیکوس سینوس» یا «سینوس پرسیکوس» یعنی خلیج پارس آمده است.[2] در حدودالعالم قدیم ترین کتاب جغرافیا به زبان فاسی که هزار سال پیش تألیف گردیده، ذکر این دریا چنین آمده است:
«خلیج پارس از حد پارس برگیرد، با پهنای اندک تا به حدود سند.»[3]
چون قسمتی از اقیانوس بزرگی که در جنوب غربی آسیا قرار گرفته، به مناسبت رنگ سرخ خاک کرانه های آن، سرخ رنگ است و به «دریای سرخ» موسوم گشته، قسمت دیگری از اقیانوس هند را که از خلیج فارس آغاز می شود و به کرانه های هندوستان پایان می یابد (دریای سبز) نامیده اند؛ و این سبز دریا، در کرانه های کشورما دارای آبی روشن و درخشنده و فیروزه گون است و در پیرامون جزیره ها، با امواج نقره فامی که دارد، در زیر نور خورشید، بسیار دیدنی و دلکش می نماید.
به هنگام شب، خلیج فارس زیبایی خاصی دارد، تلاطم دریا و برخورد امواج که از آنها نور می جهد، با روشنی مهتابی رنگ ماهیان پرنده، که شبانگاه به جست و خیز برمی خیزند و هزاران هزار، به حرکت و بازی و پرش می آیند، و از بدنشان پرتوی سفید رنگ ساطع می شود، پهنه ی این دریای نیلگون را مانند آسمان پر ستاره ای می آراید که در گوشه و کنارش آتش افروزی کرده باشند. همین منظره، بزرگ بن شهریار ناخدای رامهرمزی را که خود از مردم خوزستان بوده، بر آن داشت تا وصفی چنین دل انگیز از خلیج فارس در کتاب خود بیاورد.
خلیج فارس به تنهایی و بدون دریای عمان از دریاهای کوچک بشمار می رود که وسعت آن از232.850 کیلومتر مربع بیشتر نیست و در تقسیم بندی دریاها، در ردیف دریاهای کم عمق چون دریای بالتیک و دریای هودسن و دریای شمال در اروپا، قرار می گیرد.
ژرفای متوسط دریای عمان که دنباله ی خلیج فارس است و از تنگه ی هرمز به این نام نامیده می شود گاهی از سه هزار متر بیشتر است ولی چون وارد خلیج فارس شویم عمق آب کم می گردد.
از تنگه ی هرمز به بعد، در خلیج فارس، به ندرت، عمق آب به 90 تا 100 متر می رسد. در سمت شمال غربی، یعنی به طرف خوزستان عمق دریا اندک اندک کم می شود و تا 25 متر تنزل می یابد.
توده های مرجانی که مانند شهر های گمشده ای در اعماق آب های خلیج فارس به فراوانی و بیشتر به موازات ساحل یافت می شوند، از عمق آب می کاهند، بدانگونه که ژرفای آب به طور متوسط در دهانه ی اروندرود، در ساحل خوزستان، تا پنجاه میلی ساحل، 36 متر است.
خلیج فارس از لحاظ ساختمان طبیعی و تاریخ پیدایش، شباهتی با دریاهای دیگر ندارد و سراسر آن گویی صفحه ی ساحلی*ای است در امتداد جلگه های اطراف نجد ایران.
زمین شناسان می گویند اگر سطح آب این خلیج 20 متر پایین رود، وسعت آن نصف می گردد. سواحل شمالی خلیج فارس در طی اعصار تغییرات زیادی نموده و شاید هیچ دریایی به این سرعت تغییر شکل نداده باشد. آبرفتی که رودهای کارون و اروندرود و دز و کرخه و جراحی به این دریا وارد می کنند دائماً کف خلیج را پر می نماید، زمانی ساحل دریا در حدود 400 کیلو متر فراتر از شمال ساحل امروزی بوده، و فرات و دجله و کارون هر یک خود جداگانه به دریا می ریخته اند، در حالی که امروز فرات و دجله با هم به دریا می ریزند.
می توانیم برای تصور پیدایش و خصوصیات طبیعی خلیج فارس، یک تابلوی خیالی ساده در ذهن خود رسم کنیم. برای ترسیم این تابلوی خیالی مثلاً چهل میلیون سال به عقب برمی گردیم، و در آغاز دوران سوم زمین شناسی قرار می گیریم. می بینیم، که در این دوران اقیانوس اطلس وسعت یافته، آمریکای جنوبی از آفریقا جدا گشته، استرالیا از قاره ی قطب جنوبی منفک گردیده و به طرف مشرق رهسپار شده و اقیانوس هند در شکافی بین هندوستان و آفریقا مقدمه پیدایش دریای عمان را فراهم آورده است. ده میلیون سال بعد، یعنی 30 میلیون سال پیش از این، در اواسط دوران سوم، شکاف عمان گسترش یافته و در دنباله ی این شکاف، خلیج باریکی که امروز خلیج فارسش می نامیم به وجود آمده است.
اگر نقشه ی آسیای جنوب غربی و آفریقای شرقی را بررسی کنیم، بین شبه جزیره ی عربستان و قاره ی آفریقا، دو چاله ی عمیق دریایی می بینیم که نام آندو(دریای سرخ) و(خلیج عدن) است.
اگر کُره ی زمین از فلز گداخته و نرم و کشش پذیری می بود و ما توانایی آن را می داشتیم که قطعات زمین را به میل خود جا به جا کنیم و با دست فشاری به شبه جزیره ی عربستان می دادیم و آن را به طرف جنوب غربی می راندیم، درست، شکاف های دریای سرخ، پیش آمدگی های مقابل خود را در بر می گرفت و شبه جزیره ی قطر در سمت مغرب در حفره ی بین آب های بحرین قالب می شد و تنگه ی هرمز شبه جزیره ی عمان را پر می نمود و کوه های عمان در دنباله ی کوه های میناب و زندان قرار می گرفت.[4]
گرچه برای سهولت ادراک چگونگی پیدایش خلیج فارس، این خلیج را در عالم خیال با فلات عربستان متصل کردیم، لیکن به این نکته باید توجه داشته باشیم که از نظر ساختمانی، جنس خاک شبه جزیره ی عربستان دنباله ی ساختمان مشرق آفریقا است، در حالی که ترکیب جنس خاک خلیج فارس، در منطقه ی ساختمانی نجد ایران واقع شده و امتداد و دنباله ی نجد ایران است که تا اعماق دریا کشیده شده است.
شبه جزیره ی عربستان توده ای است بسیار قدیمی، از آغاز دوران اول زمین شناسی معروف به دوره ی «کامبرین» و هیچ نمونه ای از رسوبات اطراف خلیج فارس که از دوران سوم زمین شناسی است در آن دیده نمی شود و هر چه از جلگه ی بین النهرین به طرف ایران پیشروی کنیم، زمین های جوان تری می بینیم، به طوری که از ساحل رود کارون و مشرق شوشتر، ناحیه ی مشخص و متمایز چین خورده ی نجد ایران با آثار دوران سوم زمین شناسی آشکار می گردد.
جلگه های خوزستان و بهبهان و برازجان و بوشهر تا زمانی نسبتاً نزدیک یعنی تا اواخر دوران سوم زمین شناسی زیر آب دریا پوشیده بوده اند، و در دوران چهارم سر از آب بدر آورده اند، بنا بر این قسمت شمال غربی خلیج فارس از قسمت جنوب شرقی آن بسیار جوان تر، و پیدایش آن به دوران ما نزدیک تر است.
اگر از دهانه ی خلیج فارس، در خوزستان، مثلاً از بندر خرمشهر بر کشتی ها ی کوچک بادی یا قایق های موتوری سوار شده به طرف بندر عباس برانیم، در طول چند روز سفر دریایی، به خوبی درمی یابیم، که در خط سیر این سفر که از کناره های ساحلی عبور می کند، گاه و بی گاه، از پست و بلندهای محسوس می گذریم و بالا و پایین رفتن کشتی را حس می کنیم، درست مانند آنکه اتومبیلی را در جاده ای کوهستانی به حرکت درآورده باشیم، نقاطی ژرف و پر آب و نقاطی کم ژرفا و کم آب احساس خواهیم کرد، اگر این سفر دریایی را از تنگه ی هرمز رو به ساحل مکران ادامه دهیم، در می یابیم که در دل آب های فیروزه گون بحر عمان نیز، به موازات ساحل، پست و بلندهایی وجود دارد که دنباله ی چین خوردگی های سواحل شمالی خلیج فارس و ارتفاعات داخلی نجد ایران است. وجود طاقدیس ها و ناودیس های دریایی که مانند یک رشته تپه های مارپیچِی است، سبب تغییر عمق آب و گودی دریا در طول ساحل خلیج فارس و دریای عمان گشته است، و کشتی ما، گاهی در قله ی زمین بر آمده، و گاهی در دامنه های اراضی گود کف دریا سیر می کند.
این طاقدیس های زیر دریا را «ایوان های مروارید» نام داده اند و بیشتر آنها برآمدگی نمکی و مرجانی و آهکی است.
خلیج فارس در اطراف تنگه ی هرمز خصوصیات ساختمانی دیگری نیز دارد.
اهمیت خلیج فارس بیشتر به جهت ارتباط آن با اقیانوس هند است و اگر تنگه ی هرمز که وسیله ی ارتباط این دو قرار گرفته، نمی بود؛ خلیج فارس به صورت مردابی کم عمق درمی آمد و تبخیر آب، بر آب های رودخانه هایی که بر آن می ریزند، فزونی می گرفت و بدین گونه، پس از مدتی خشک می شد و مانند دریاچه ی هامون سیستان می گشت.
زمین شناسان گفته اند که در دوران اول زمین شناسی، قاره ای بنام «گُندُوانا» وجود داشته است که از برزیل به آفریقای جنوبی و ماداگاسکار از یک سو، و از عربستان و گوشه ای از جنوب ایران و هندوستان از سوی دیگر، به استرالیا و شاید قطب جنوب اتصال می یافته است؛ بنا بر این نظر، قاره ها به یکدیگر پیوسته بوده و بعدها به سبب حرکات مرکزی زمین از یکدیگر جدا گشته اند، و پس از جدایی قاره ها و شکست آنها، اقیانوس هند توسعه ی بیشتری پیدا کرده و با دریایی که در شمال آن قرار داشته و آن را «تِه تیس» نامیده اند، متصل شده است.
دریای «ته تیس» همان دریای قدیمی خشک شده ای است که سرزمین های آسیای صغیر و قفقاز و ایران و شمال هندوستان و پاکستان و جزایر مالزی را می پوشانیده است و پس از چین خوردگی های آلپ و البرز و هیمالیا، قطعه قطعه شده و امروز، بازمانده های آن دریای پهناور را به صورت دریای سیاه و دریای خزر ودریاچه ی اُرال می بینیم.
پس از متلاشی شدن قاره ی گندوانا و چین خوردگی عهد سوم، جنوب آسیا چندین مرتبه مورد تجاوز آب های اقیانوس هند قرار گرفته است، عربستان و هندوستان و مالایا به شکل شبه جزیره درآمده، جزیره ی سیلان از خاک هند جدا شده، دریای سرخ که ابتدا فقط با دریای مدیترانه پیوسته بود، بر اثر حرکات تند و شکننده ی مرکز زمین و امواج سهمگین و توفنده ی اقیانوس هند، ارتفاعات اولیه ی باب المندب را شسته و به اقیانوس هند راه یافته است.
خلیج فارس هم از این دگرگونی عظیم بر کنار نمانده و دنباله ی جلگه ی پست بین النهرین که در منتهی الیه شمالی آن واقع بوده، بر اثر تغییرات اقیانوس هند و آبرفت رودخانه های مجاور، به تدریج بالا آمده و پر شده و قسمت میانه ی آن بین کوه های زاگرس و فلات عربستان واقع گردیده است.
بنا به حساب های یک زمین شناس، معلوم شده است که در طی 60 سال، دلتایی به طول 3200 متر در مصب اروندرود، در دهانه ی خلیج فارس تشگیل گردیده، یعنی در هر سال بیشتر از 53 متر خاک در آب پیش رفته و گمان می رود که در طی سه هزار سال خلیج فارس 150 کیلومتر پیشرفتگی (خاک در آب) پیدا کرده باشد.
طول خلیج از مصب اروندرود تا ساحل عمان 805 کیلومتر و عرض آن گاه تا 288 کیلومتر می رسد. تنگ ترین معبر آن در تنگه ی هرمز دارای 46.69 کیلومتر پهنا است، آغاز آن نهر خین در اروندرود و پایان آن خلیج گواتر در دریای عمان است.
به سبب حوادث طبیعی و دگرگونی های شدیدی که در داخل و خارج دریای پارس در طول میلیون ها سال روی داده است، در کف دریا و در سطح جزیره ها و بر دشت ها و کوهای کرانه های این دریای کهن، بسیاری از مواد کانی ارزنده، به وفور و فراوانی اعجاب انگیزی انباشته شده است. گذشته از طبقات عادی ساختمانی زمین شناسی، در نزدیکی جزیره ی هرمز، طبقه ی ساختمانی زمین شناسی خاصی وجود دارد که زمین شناسان آن را «طبقه ی ساختمانی هرمز» نام داده اند.[5]
در تمام نواحی خلیج فارس و سواحل آن عوامل مساعدی جمع آمده و سبب شده است که منابع مهمی از نفت در ته دریا و در دل زمین های ساحل این خلیج یافت شود و این منطقه را یکی از پر ثروت ترین و غنی ترین مناطق نفتی جهان سازد، این عوامل عبارتند از : رسوب و ته نشینی آب دریا، مواد آلی که با گل های آهکی در اعماق دریا مدفون شده اند، و حرکات زمین، که باعث چین خوردگی پوسته ی زمین و ظهور طاقدیس ها و ناودیس های این منطقه گردیده است.
عوامل مذکور همراه با جانوران فراوان و ماهیانی که در این دریا از دیرباز وجود داشته و در دوران متمادی پس از مرگ تجزیه شده و رسوب کرده اند، پهنه ی ذخیره گاه نفتی این منطقه را آنچنان وسیع ساخته است که مانند آن را در سایر نقاط دنیا کمتر می توان دید، این ذخیره گاه های نفتی و طبقات سنگ های آن از موصل در کشور عراق تا کوه های زاگرس و بختیاری و سواحل فارس و مناطق زیر آب های دریا تا کویت و عربستان امتداد می یابد.
خلیج فارس و دریای عمان را بطور کلی می توان به پنج منطقه تقسیم نمود:
اول سواحل غربی شامل کشورهای عراق و کویت و سواحل عربستان، دوم سواحل شمالی یعنی کرانه های خوزستان و فارس و کرمان و مکران، سوم سواحل جنوبی یا منطقه ی شیخ نشین های خلیج فارس، چهارم جزایر خلیج فارس، پنجم زمین های کف دریا که سرشار از منابع نفتی است.
قسمت غربی جلگه ی بین النهرین، که کشور عراق امروز است از آبرفت رودخانه ی فرات تشکیل شده و رودخانه ی فرات از کوه های شمالی ترکیه سرچشمه گرفته، پس از آنکه شاخه هایی بدان ضمیمه شده، به طرف جنوب سرازیر گردیده است و تا سرزمین کویت آثار آبرفتی خود را باقی گذاشته است.
از قسمت شرقی جلگه ی بین النهرین رودخانه ی دجله، از کوه هاِی ترکیه سرچشمه گرفته و شاخه هایی از آب های ایران مانند رودهای زاب و دیاله بدان افزوده شده و قسمت جلگه ی آبرفتی شرقی بین النهرین و مرداب حورالعظیم عراق را تشکیل داده که با باطلاق هویزه در ایران پیوند دارد.
جلگه ی خوزستان از آب های کوهستان های بختیاری و لرستان و فارس آبیاری می شود که از شمال و مشرق به طرف جنوب غربی سرازیر می گردند.
رودخانه ی کرخه از کوه های لرستان سرازیر شده، از جلگه ی خوزستان گذشته و به باطلاق هویزه می ریزد. آب دِزْ از مشرق کوه های پیشکوه در حوالی خونسار و گلپایگان سرچشمه گرفته و به کارون می پیوندد و به جلگه ی خوزستان سرازیر می شود. رودهای جراحی و هندیجان از کوه های فارس که در مشرق خوزستان واقع است سرچشمه گرفته و قسمت شرقی خوزستان را آبیاری می کند. کارون که بزرگ ترین رودخانه ی جنوب ایران و قابل کشتی رانی است با آبرفت بارور و پر برکت خود از خوزستان گذشته و به خلیج فارس می ریزد، و همه ی آنها با هم، پی در پی، آبرفت های خود را در تک دریای پارس انباشته، دگرگونی طبیعی سرشاری بوجود می آورند.
کوه های فارس و کرمان دنباله ی کوه های زاگرس بوده و به موازات یکدیگر در خلیج فارس پیش می روند، جنس این کوه ها گچی و آهکی است و هر قدر به طرف ساحل نزدیک شویم، ارتفاع آنها کمتر می شود تا به خلیج فارس می رسد، ولی این ارتفاعات در ساحل خلیج فارس پایان نمی پذیرد بلکه در اعماق دریای پارس هم دنباله ی آنها کشیده شده، گاهی تا مسقط و سواحل شبه جزیره ی عربستان امتداد می یابد.
وجود معادن سرشار خاک سرخ در جزایر تنگه ی هرمز قدمت این اراضی را تا دوران اول زمین شناسی ثابت می کند.
بطور کلی از نظر اقلیمی، سه ناحیه ی مشخص در شمال خلیج فارس دیده می شود: اول ناحیه ی سردسیر و مرتفع که در شمال فارس و کرمان و خوزستان قرار گرفته و در زمستان پوشیده از برف است و سرچشمه ی رودهایی است که قسمتی از آن به حوضه های داخلی این مناطق سرازیر می شوند و قسمتی دیگر به خلیج فارس می ریزند ، دوم ناحیه ی تنگستان با آب و هوای معتدل و خشک که دارای کوه هایی است با معابر تنگ و گردنه های سخت مانند کتل پیرزن و کتل دختر در راه شیراز به بوشهر، سوم ناحیه ی گرمسیر است که تمام سواحل خلیج فارس را در بر دارد و هرچه به طرف مشرق برویم گرمی هوا افزایش می یابد، بطوری که درجه ی حرارت هوا در بندرعباس و جزایر هرمز و اطراف آن نزدیک به درجه حرارت هوا در مناطق استوایی است.
بسیاری از اراضی کرانه های خلیج فارس که از آب کافی بهره دارند، به سبب آفتاب نیروبخش این سرزمین و خاک مستعد و پر برکت آن، حاصلخیز و برای کشاورزی مناسب هستند. مانند جلگه ی میناب که در آن انواع درختان میوه، خرما و مرکبات و موز به عمل می آید و زمین های پست آن برای مزارع برنج بسیار مساعد است و رود میناب این ناحیه را آبیاری می کند. استعداد کشاورزی جلگه ی خوزستان شگفت انگیز است و سواحل فارس و کرمان، هر جا که از حیث آب در مضیقه نباشد، فلاحتی و بارور است.
اکنون که به پایان این فصل می رسیم، این پرسش پیش می آید که با همه ی باروری زمین و فراوانی آب و وسعت خاک چرا جلگه ی خوزستان چنانکه باید پر محصول نیست و چرا استفاده از آن همه منابع سرشار طبیعی در این قسمت از خاک وطن ما که به راستی شگفت انگیز است دشوار گردیده؟ شاید بتوان گفت که چون خوزستان در مجاورت فلات عربستان و صحرای خشک و سوزان آن واقع شده است، و چون عربستان مرکز گرمای طاقت فرسا و محل ایجاد بادهای مهلک سام است، دنباله ی بادهای سام، به سرزمین خوزستان و نواحی جنوب غربی ایران وزیدن می گیرد، و بر اثر آن رطوبتی را که به هنگام از شمال غرب وارد ایران و جلگه ی خوزستان می شود تبخیر می کند و مانع ریزش باران و سبب آب شدن برف کوه ها می گردد، به علاوه توفان های شن و خاک که از مراکز بیابان های عربستان برمی خیزد، چون بلایی آسمانی بر جلگه ی بارور خوزستان فرومی ریزد و استعداد و وضع مناسب کشاورزی را در آن منطقه تا حدی تضعیف می کند.
ادامه دارد...